من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج
اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را
به قهوه ی دیگری داده بود !
از: سمانه سوادی
-------------------------------------------------
سمانه سوادی، متولد 1 آبان 1363، تهران
وبسایت شاعر:
http://www.samanesavadi.blogfa.com
قهوه ی تلخی که با تو خوردم
نیست دیگر،:
نه که نیست .
هست اما،
دیگر آن قهوه ی خالیست!
آری دگر آن قهوه با طعم تلخ تو نیست
دروود
خسته نباشید
خیلی وبتون عالیه
چند بیت زیبا که از دو تا کتاب جدا کردم
--------------------------------------------
گر بگویم با خیالت تا کجاها رفته ام
مردمان این زمانه سنگسارم می کنند...
فرامرز عرب عامری
--------------------------------------------
رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم
شعرهایم دستباف مهربانی های توست...
فرامرز عرب عامری
-------------------------------------------
پختست روزگار چه آشی برای عشق
او می رود و من پرم از اشک پشت پا...
فرامرز عرب عامری
-------------------------------------------
عطسه هایم عرصۀ پاییز را پر کرده است
حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط
فرامرز عامری
-----------------------------------------
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو می ارزد به بودنهای خیلیها...
فرامرز عرب عامری
----------------------------------------
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد...
فرامرز عرب عامری
-----------------------------------------
می دوختم زمین و زمان را به هم اگر
می خواستی به قدر سر سوزنی مرا
فرامرز عرب عامری
----------------------------------------
آنقدر بی قرار تو هستم که حاظرم
با دیگران ببینمت اما ببینمت...
فرامرز عرب عامری
----------------------------------------
خدا کند همۀ عشق ها به هم برسند
من و تو نیز در این لابه لا به هم برسیم
فرامرز عرب عامری
-----------------------------------------
یک دیشبی که آمده بودی به خواب من
من از غم فراق تو خوابم نبرده بود...
فرامرز عرب عامری
اصلا ارتباط برقرار نکردم با اشعار آقای عرب عامری
اما در هر حال از شما ممنونم برای لطف و ارسال اشعار
خیالت راحت ...
عشقـت قهوه ی تلخـی است ،
که با تمام وجــــــود ...
سر می کشـــم .
شعر خوبی بود. آفرین به شاعرش.
سلام دوست عزیز
تبریک میگم وب بسیار قشنگ و پر محتوایی دارین باعث افتخاره ماست با وب خوب شما تبادل لینک داشته باشیم البته اگه قابل بدونید .لطفا وبلاگ ارغوان را در قسمت لینک دوستان لینک کنید .افتخار ما تبادل لینک با شما است .
تقدیم به تمام آنهایی که منتظرند ، به کسانی که امید برگشت دارند ...
حتی کسانی که هیچ آمدنی را دیگر باور ندارند ...
" نیکی فیروز کوهی "
نازنینم !
عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن
اجبار است
اینجا هیچ چیز محدودم نمیکند
نه زمان
که خودت میدانی تنهایی ثانیه ها را ثابت تر از هر گونه مروری میکند
و نظمِ تکرارِ لحظه ها ، درد ناکترین اتفاقی ست که برای روحِ همیشه منتظرت میافتد
نه مکان
راستی میدانستی سیاهچال ، پنجره ندارد ؟
اعترافش هم وحشتناک است ، ولی همین تاریکی ، همین سکوت محض ، این درد ، تو را به من نزدیکتر میکند
و نه آدم ها
با حضورهای کم رنگشان
با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه ی نبودن تو را یادآوری میکنند
با منطقی که من نمیفهمم
با احساسی که آنها نمیفهمند
بعد از تو ، هیچ چیزِ آدمها ، جز لحظه ی وداعشان ، برای من شور آفرین نیست ..
می بینی ؟ چیز بیشتری برای فرو ریختن ندارم
هیچ چیز محدودم نمیکند ، جز جاده ها
جاده ها شریک جرمند با رفتن تو
جاده یعنی نبودن ناگهانی
یعنی باد
خاک
گذر گاه
قهوه خانه های نیمه راه
و تمام اینها میتوانند یک نفر را با خود ببرند
و میتوانند یک نفر را با خود باز گردانند ..
تکلیفِ من با راهی که رفتی ، هرگز روشن نشد
دو راهی ، اینجاست که من ایستاده ام ، نه جایی که تو رفته ای
من هرگز به مرگهای بی دلیل اعتقاد نداشته ام
برای من هیچ چیز برای همیشه نابود نخواهد شد
اینجا که من ایستادهام ، هیچ کس نمی میرد ..
هیچ عشقی نمی میرد ..
برای من راهی جز اعتقاد باقی نمانده است ..
وقتی تمام زندگی ات نیاز میشود
ایمان به بازگشت ..
سرسختانه ترین دغدغه ی روزگارت میشود در مه آلودگی ِ غمناکِ دنیایی که برای خودت ساخته ای
فکرِ آمدنِ تو ، فکرِ بیهوده ای نیست
حتی اگر بازگشتی نباشد ..
در سرگردانیِ بی انتهای من ، اگر امیدی نباشد ، تمام این عشق رو به بطالت میرود
همیشه گفته ام :
اسارت در خاطراتِ کهنه ، شیرین تر از تخریبِ احساس برای رهایی ست ..
به ما می گفتند:
نباید پپسی بخورید گناه دارد!
وقتی به تهران آمدم اولین کاری که کردم
از یک دست فروش یک پپسی گرفتم
درش تالاپ صدا داد و باز شد
بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است
از آن روز نتیجه گرفتم که :
گناه خیلی شیرین است ..
" حسین پناهی "
wooow... احسنت به شعرهای رسول پیره و انتخاب زیباشون.مرسی
خب آدمی ست دیگر, دلش تنگ می شود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده . . .
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله?
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند
که فکرش را نمی کنی, از همانجا که گم می شوند,
تعدادشان هم کم نیست, هی می آیند و می روند,
اما . . . این تویی که توی آمدن یکی شان گیر می کنی,
و وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود !
" مهسا ملک مرزبان "
ناراحتت کردم دم رفتن
خواستم که ناامید بشی از من
این عادلانه نیست میدونم
ازم نپرس چطور میتونم
یکم واسهت لازمه بیرحمی
دلیلشو حالا نمیفهمی
به بغض وادارم نکن انقد
این گریهها باشه برای بعد
تو قلب من یه امپراطوره .. تسلیم میشه چون که مجبوره
برو نباید مال من باشی .. خواهش نکردم، این یه دستوره
نفرین به این وجدان بیهودم
ای کاش من خودخواهتر بودم
غرور من این بار حق داره
دنیا به من خیلی بدهکاره
سکوت یعنی مرده فریادم
باید تو رو از دست میدادم
از من به تو پنجرهای وا نیست
وقتی که خوشبختیت اینجا نیست
تو قلب من یه امپراطوره .. تسلیم میشه چون که مجبوره
برو نباید مال من باشی .. خواهش نکردم، این یه دستوره ..
" مونا برزویی "
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه میخرد نگاه میکردم. چه مانکنهائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز…
زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور میرفت. شاخههای اضافی را میگرفت و برگهای خشک شده را جدا میکرد. از دیدن اندام گرد و قلنبهاش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خندهام گرفته بود.
زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
“نگاه کن! این گلها هیچ شکل رزهای تازهای نیستند که دیروز خریدهام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گلهای شمعدانی هرگز به زیبایی و شادابی آنها نیستند، اما میدانی تفاوتشان چیست؟”
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشارهای به خاک گلدان کرد و گفت:
“اینجا! تفاوت اینجاست… در ریشههایی که توی خاکاند. رزها دو روزی به اتاق صفا میدهند و بعد پژمرده میشوند، ولی این شمعدانیها، ریشه در خاک دارند و به این زودیها از بین نمیروند. سعی میکنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.”
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقهاش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونهاش را بوسیدم. این لذتبخشترین بوسهای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم…!
"دکتر صدرالدین الهی"
بخند
تا کسی را به یاد بیاورم
که روزی از آبان گم اش کردم
برگهای خزانی
دهانم را پوشانده اند
و پاییز ِ آن بیرون
با همه ی رنگهای گرم اش
سرد است
بخند
تا روزی را به یاد بیاورم
در کافه ای
پیر بودم
بی محابا با بیست سالگی ات آمدی
به خط های تند پیشانی ام
به پوست بی نیازم غره بودم
مثل ماه
بند بند انگشتهایم را فرا گرفتی
و مثل آخرین گلوله ی یک جنگ
یک سرباز را
دو ماه مانده به پایان خدمتش کشتی
بخند
تا به یاد بیاورم
مرد مغروری را
که من بودم
سر به سینه ی خود فرو می بردم
خون ام را بو می کشید م
خدایی بودم که از بنده بی نیاز بودم
بخند
تا خودم را به یاد بیاورم
مردی با ریش سپید
مردی که دردها را
به نام کوچکشان می شناسد
مردی که وقتی می خندد
همسایه ها می فهمند
هنوز در جهان کسی زنده است
و گرم می شوند
بخند
تا به یاد بیاوریم
از یاد نبریم
ماه هایی را که در هم بافتیم
بس که به ستاره های کز کرده اشاره کردیم
نوک انگشتهایمان سیاه شد
ستاره های غمگین را
با انگشت در آسمان
جابجا می کردیم
تا زمین
آسمان شادتری داشته باشد
بخند
تا به یاد بیاورم
جوان بودم
قلبم را در مشتم داشتم
و هرگاه
تورا می بوسیدم
به گریه می افتادم
حسین شکربیگی
همه چیز در این نسیم پنهان شده است
"پیرمرد ودریا "ی پسرعمو
سماور و مادر
تنهایی من
عینک پدر
لبخند بزن
و خانه را گرم کن
لبخند بزن
تا فکرکنم این دودی که از دور پیداست
قطاری ست که تو را با خودش آورده
لبخند بزن
تا ترانه های فراموش شده به رادیو برگردد
تا شکوفه های لیمو را در زمستان
بر پیرهنت بریزم
لبخند بزن
تابادگیرها
نسیم و طوفان را از هم نشناسد
لبخند بزن
وخانه را به آتش بکش
گاهی لبخند لازم است
حتی برای دوربینی که بی صبرانه روبرویت نشسته است ..
" رسول پیره "
پنجاه متر
صد متر
هزار متر
غم انگیز است
وقتی به خط پایان رسیده ای و هیچکس پشت سرت نیست
....
. . . به من حمله می کند تنهایی
حدس بزن
حدس بزن
چقدر باید تنها باشد
کشوری که سرود ملی اش را
تنها یک نفر می خواند
...
مثل حمله قلبی به بخش سی سی یو
حمله لیونل مسی به دروازه رئال مادرید
حمله گاو خشمگین به پیراهن قرمزم
به من حمله می کند تنهایی
تنهایم
شبیه مهاجرانی که در غربت
دیوار سفارت کشورشان را در آغوش می گیرند ..
" رسول پیره - کتاب کلیدها "
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی ی آسمان
مهربانی ی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی ، تولد دوباره ای ، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم
گفته بودم دوستت دارم ؟
" عباس معروفی "