و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشنا تر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست
به انتهای جهان می رسیم در خلائی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست
"حسین منزوی"
از مجموعه: با عشق در حوالی فاجعه، تهران، نشر پاژنگ، 1371
به به خیلی زیبا بود
اتفاقا این شعر چاپ شده ! اطلاعاتتون گاهی درست نیست! البته ببخشید.
اطلاعی از چاپ این شعر ندارم! اگر شما اطلاع دارید ممنون میشم که نام کتاب و ... رو در اختیار بنده و خوانندگان وبلاگ قرار دهید.
با سپاس از حسن توجه و تذکر شما دوست من
نه زمینشناسم
نه آسمانپرداز
گرفتارم
گرفتار چشمهای تو