وقتی هستی
دست های من
مهریه ی تن
توست.
وقتی نیستی
دلم می خواهد
دست هام را
از زندگی ام
کنار بگذارم
وقتی هستی
دست های من
به اندامت چه
می آید
وقتی نیستی
این دست های
از تو بی خبر
گیاهی مرده
است
که خواب آن
را برده است
حالا
دست های تو
کجاست
که از آن
سراغ تنم را بگیرم ؟
"عباس معروفی"
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات.
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم.
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
عباس معروفی
راه
غربت من
شده نبودن تو.
همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من.
یادت نرود مال منی!
این رنگهای نو به نو
این جنگهای ویرانگر
این سنگهای مرگ و زندگی
همه
حواس آدم را پرت میکنند
از اسب.
میترسم
نگاهت
حواس مرا پرت کند
میترسم
یادم برود مال منی
در آغوشت بگویم
کی میآیی؟
بپرسی
کجا؟
و من بگویم با اسب.
عباس معروفی
فوق العاده زیباست