نمیشود لباسهام
را
همینجور که تنم است
بپوشانم به
تن تو؟
و لباسهات
را
همینجور که
تنت است
بپوشم به
تنم؟
میشود جوری
توی لباسها گیر بیفتیم
که برای
بیرون آمدن
چارهای جز
عشقبازی نباشد؟
نمیشود از
هر طرف بچرخم
لبهای تو
برابرم باشد؟
میشود از هر
طرف بیایی
با چشمهام
ببوسمت؟
...
"عباس معروفی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
متن کامل شعر:همینجا نشستهام
پشت این در
از پنجره که نمیآیی؟
از همینجا وارد میشوی
نمیدانم کی
اما روزی از همینجا میآیی
و من تا همان روز اینجا مینشینم
همینجا.چه فرقی میکند کجا باشم؟
من که جز تو چیزی نمیبینم.خیال دستهات
تنم را
از من گرفته است
گفته بودم؟
میبرم تو را
در شهری بزرگ
در میدانی قشنگ
روی دیوار چین
وسط میدان سرخ مسکو
نه
یک جای با شکوه
روبروی کافهای که روزی
همینگوی شراب نوشید
یا رستورانی که زولا پول نداشت غذا بخورد
یا خانهی کافکا
میخواهی وسط چهارراهی
در نیویورک
باز عاشقت شوم؟
نمیشود لباسهام را
همینجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
و لباسهات را
همینجور که تنت است بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباسها گیر بیفتیم
که برای بیرون آمدن
چارهای جز عشقبازی نباشد؟
نمیشود از هر طرف بچرخم
لبهای تو برابرم باشد؟
میشود از هر طرف بیایی
با چشمهام ببوسمت؟
میچرخم
و باز میچرخم
شاید چشمهات را باز کردی.شاید حواست نبود
خوابآلود بوسم کردی باز
باز صورتی میبوسمت
با طعم پرتقالی
تو به هر رنگی خواستی
نفس بکش
رنگ خدا خوب است؟
یا رنگ دیگری نوازشت کنم؟
"عباس معروفی"
وقتی که می رفتی
بهار بود
تابستان که نیامدی
پاییز شد
پاییز که برنگشتی
پاییز ماند
زمستان که نیایی
پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصلها را به هم نریز
"عباس معروفی"
زیبا و ناب درکش تنها با عاشق بودن امکان داره ...
وای...
آتیش میزنه آدم رو...