و تو انگار کن که هرگز
نبودهای
و
من هرگز به نبودن تو
بودن
را
چنین
حقیر نینگاشتهام.
با سرانگشت
لبهام
را ببوس
بگذار
بین پرستش و عشقبازی
آونگ
شوم
در
خاطرهی بشر
چون
زنگ کلیسا
در
بلندای هستی.
من
به گریه التماس میکنم
یا
گریه به من؟
و
تو انگار کن از آغاز بودهای
مثل
خدا
و
مرا آفریدهای
مثل
نگاهت
یا
خندههات
"عباس معروفی"
------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
این چشم های توست
که هر بار می خواهد
شعری تازه
از رویاهای من بدزدد
این بار اعتراف تازه ایی برایت آوردم
نام من
جای چشم های تو را
زیر تمام شعر هایم تصاحب کرده است!
"منبع: نت"
تو که بروی همه این واژه ها و کلمات از ذهنم پر می کشند نکند تو آن ها را می آوری
بسیار زیبا. آفرین به معروفی.
دیگر از یک لیوان نخواهیم نوشید
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
در شعر من فقط صدای توست که میخواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
وای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
( آنا آخماتووا )
مرا چه به فلسفه
همان چشمهایت
برای زندگی ام کافیست
شب دارد سیاهی اش
روز دارد سفیدی اش