با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید...
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند...
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
"غاده السمان"
از کتاب: ابدیت، لحظهی عشق
از آن روز که تو را در آن شناختم
و ماهیان در آسمان پرواز می کنند
و گنجشکان در زیر آب، به شناوری مشغول اند
و خروس در نیمه شب، بانگ می دهد
و غنچه ها شاخه های تابستانی را غافلگیر می کنند
و لاکپشتان همچون خرگوشان در جهش و پرش اند
و گرگ با لیلی در بیشه بحبور می رقصد
و مرگ انتحار می کند و دیگر نمی میرد
از آن روز که تو را شناختم
و من در لحظه، می خندم و می گریم
پس نیمی از عشقت نور است و باقی سیاهی
تابستان و زمستان همسنگاند
چه بسا بدین جهت است
که همواره دوستت می دارم
"غاده السمان"
از کتاب: ابدیت، لحظهی عشق
مادام که نام تو را بر کاغذ می نویسم،
به درختی بدل میشوی
و دفتر من باغی میگردد.
مادام که نام تو را مینویسم،
سپیدیاش به رنگینکمانی بدل میشود
فروزان با رنگهای زنده.
و چون شامگاهان فرومینشیند،
چراغ اتاقم را نمیافروزم
تا بتوانم ستارگانی را ببینم،
که از نقاط نامت،
برق میزنند!
"غاده السمان"
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق
...
و من چه تابانم با دیدار تو
بعد از قرن ها که در میان اعصار و زنان
گم شده بودی ...
نخستین دیدار ما، در روزگاران گذشته بود
ما در آن روزگاران، ساده بودیم
و دامنکشان عزت،
و بر دروازه قاره های دشمنی
گذرنامه سفر گدایی نمی کردیم
هان اینک ما دوباره یکدیگر را دیدار می کنیم
بیرون زمان و مکان.
در تو خیره می شوم،
چشمانت چون مرکب چینی سیاه است
الفبایم را در آن ها فرو می برم،
و برای تو این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم
و شب فریاد می زند: "به او بگو".
"غاده السمان"
ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق
بخشی از شعر بلند: عشق در غرناطه
-----------------------------------------------
پاورقی: غرناطه نام شهری در اندلس قدیم (اسپانیای کنونی) بوده است.
غاده السمان، شاعرو نویسنده معاصر عرب، متولد 1942 دمشق، سوریه
هنگامی که با تو روبهرو شدم،
سنگپشتی بودم،
که خزیدن در لاکِ خود را خوب میداند،
و در هنرِ پنهانشدن،
بدعتگر است.
آنگاه که تو را بدرود گفتم،
پرستویی شده بودم،
که بالهایش تو را همواره
به یادش میآورد...
"غاده السمان"
ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق / نشر چشمه / چاپ چهارم ، تابستان 1393
عشق تو را من اختراع کردم
تا در زیر باران بدون چتر نباشم
پیام های دروغین
از عشق تو برای خودم فرستادم!
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی
تنها می خواند، تا نترسد!
...
"غاده السمان"
ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد
گزیده ای از شعر "عشقی دیگر"
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام
را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه
کجاست!؟
اگر چشمانت
سرنوشت من نباشد؟
"غاده السمان"
(ترجمه ی عبدالحسین فرزاد)
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق / نشر چشمه