توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند.
"وحشی بافقی"
بقیه در ادامه مطلب
به مسکینی سر گوهر ندارمولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
"وحشی بافقی"
(برشی از مجموعه "فرهاد و شیرین")