امروز به رسمِ هر روز
نشستم حساب کردم که تا به حال چقدر برایت مرده ام.
آغوش ها را شمردم، دوستت دارم ها را.
نشستم و یادم آمد چقدر مشغولم به تو.
به عشق
به چشمهایت ...
فکر کردم به شمعدانی های پشتِ پنجره
به فنجانِ چای
به دستگیره ی در
به آینه
به دستهایم ...
و به هرچیزی که ردِ انگشتانت روی آنها مانده بود.
خیره ماندم به قابِ عکس
به ایستادنت
به ترمه ی فیروزه ایِ روی میز
به سلیقهات ...
نفسِ عمیقی کشیدم و دست بردم سمتِ فنجان
و چایی که برای چندمین بار سرد شده بود
عصایم را از کنارِ میز برداشتم
و با هزار زحمت رفتم
که چای را تازه کنم
بعد برگردم، بنشینم روبهروی پنجره
و یک دلِ سیر
فکر کنم به سالهای نداشتنت ...
"مریم قهرمانلو"
تیر ۹۶
خیلی به دلم نشست ،انتخاب زیبایی بود![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
آنقدر که از دست دادن چیزی، ما را افسرده می کند، از داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمی کنیم...
و این ذات آدمیزاد است...!
ژان پل سارتر
اشک ... حلقه در چشم
چشم.... خیره بر تو
تو.... ترس افتاده در بدن
سال های نداشتنت در راه است...
مونیکا موسوی
قشنگ بود. مرسی بهار عزیز
به سال های .........
غمناک زیبا