امروز هم
بی «صبحت به خیر عزیزم» ات آغاز شد
یک جمله ی ساده که
قادر بود
خورشید مرا
از پشت کوهها بیرون بکشد
بالا بیاورد
بنشاند پشت میز صبحانه
من در ادامه ی شب
میز را چیدم
من در ادامه ی شب
صبحانه ی گنجشک ها را دادم
من با چراغهای روشن
به خیابان زدم
و هیچ کس نمی دانست
در درونم زن دیوانه ایست
که روزش
به چند کلمه وابسته است.
"رویا شاه حسین زاده"
بسیار زیبا
عالی بود.....



