و انگار
جمله ایی را گم کرده ام
دلتنگی ها هیچ وقت راه دوری نمی روند
مثل شانه های مادر
که هر بار گریه کردم
لرزید...
دیگر چه فرقی می کند
حرفی که از دهانِ فنجان ها می گذرد و
دلم را گرم نمی کند
از کدام مزرعه قهوه به تنهایی ام ریخته است...
دیگر چه فرقی می کند
به صدای غمگین پرنده های پشتِ پنجره ام گوش بسپارم
یا با اولین قطار با خودم دور شوم
دیگر چه فرقی می کند... ،
هر بار گریه کردم
که قرار بود
چیزی نگویم...
"امیرمحمد مصطفی زاده"
دلتنگی ها هیچ وقت راه دوری نمی روند...
...هیچ وقت...هیچ وقت...