آیدای کوچولوی من!
آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!
زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.
همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، -چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!
شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من
(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)
گم کنم
بوسیدمش
بی بهانه
سیب گونه هایش
رسید...
آنروز
هیچ نخوردم
نگران بودم
مبادا بوی گندم
طعم لب هایش را ببرد ...
((محمد شیرین زاده))