تو از رنجهای من برایِ فراموش کردنت چیزی نمیدانی
هیچ کس نمیداند
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم میکنم
خودم با خودم حرف میزنم
می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.
شبها،
این شبهایِ تاریکِ طولانیِ بی پدر،
حرفهای تو،
آخرین حرفهای تو،
شکلِ یک سگِ هار میشوند
سگی که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا میدرد
و میدرد
و میدرد...
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم.
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار میشوم
هنوز آرزو میکنم فراموشت کنم.
چنگ میزنم به ته مانده ی ارادهای که دارم
به آخرین قطرههای غرورم التماس میکنم
التماس،
التماس،
التماس...
کسی، چیزی، نیرویی، باید مرا از مراجعه
از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.
کسی باید مَنعم کند از این عشق
از این حس ِ مسموم
از این حقارتِ پی در پی که تو دچارم میکنی
کسی باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد
آه! بیزارم از خودمبیزااار
بیزاااار.
"نیکى فیروزکوهى"
+ دانلود دکلمه این شعر با صدای خانم "آ.رها"
مرسی بابت این انتخاب خوب