بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم. مثل تشنه ای در آب یک چشمه، تمام چهره ام را در آن فرو برم و مثل یک دستمالِ عطرآگین، تکانش دهم تا تمامِ خاطرات به هوا بریزند.
کاش می دانستی که من در موهایت چه می بینم، چه احساس می کنم و چه می شنوم! روح من با عطر موهای تو سفر می کند، مثل روح دیگرانی که با موسیقی.
موهایت پر از رویاست، پر از بادبان است و دکل و دریاهای پهناور که بادهای موسمی شان مرا به سرزمین های دلفریب می برند. جایی که آسمانش آبی تر و عمیق تر از هرجاست و هوای اطرافش پر از عطر میوه ها و برگها و پوست آدمی.
در اقیانوس گیسویت، بندرگاهی ست پر از آوازهای غم انگیز. مردهای قوی اندام از تمامیِ اقوام و کشتی هایی با شکل های گوناگون که ساختمانِ پیچیده ی بی نقص شان را بر آسمانی بزرگ کنار هم چیده اند. آسمانی که گرمای جاودان در آن لمیده است.
در نوازش موهایت، کسالت ساعات طولانی ست، روی یک مبل راحتی در اتاقی در یک کشتی زیبا، میان گلدان ها و تُنگ های پر از آبِ خنک. کشتی مثل گهواره تاب می خورَد و از بندر پیدا نیست.
در اجاق سوزانِ گیسویت بوی تنباکوست، آمیخته با افیون و شکر. در شامگاه موهایت درخشش لاجورد حارّه و در ساحل پرزدارش، از بوی قیر آمیخته با مُشک و روغن نارگیل مست می شوم.
بگذار که گیسوی بافته ی سنگین و سیاهت را زمانِ درازی به دندان بگیرم. وقتی که گیسوی نرم و یاغی ات را دندان می زنم، انگار که تمام خاطرات را می بلعم.
"شارل بودلر"
منبع:
http://manmadaramhastam.persianblog.ir/
درباره شاعر:
شارل پییر بودلر (به فرانسوی: Charles Pierre Baudelaire) (۹ آوریل ۱۸۲۱ – ۳۱ اوت ۱۸۶۷) شاعر و نویسندهٔ فرانسوی بود.
زیبا بود.
ممنون.
سلام شعر جدیدمو براتون میذارم امیدوارم نمره بگیره نیما جان
گل شمعدانی من
به نوازشگری دست تو
عادت داشت
این گل ظریف
سرا پا احساس
غیر آب و آفتاب
بوسه های لب تو را
کم داشت
گل شمعدانی من
سالها در انتظار تو
بر لب پنجره
تا غروب
حسرت نوازش داشت
این گل مغموم
از کفشدوزک ها
نشانی تو را می پرسید
و شباهنگام
با جیر جیرک ها
یک صدا تو را می خواند
کاش بودی و می دیدی
که چگونه
گل شمعدانی من
زیر رگبار نبودنت
ز پای افتاد ...
((محمد شیرین زاده))
چه کسی می فهمد تنهایی را به اندازه ی زنان ؟
بلندترین قله های کوه های برفی ؟
خیابان های شهر های متروکه ؟
آسمان بی ستاره ی شب ها ؟
زنان به قدمت عمرشان تنهایند
از همان آغاز دنیا تنهایند
هر شب می سوزانند نور تنهایی شان را
برای بخشیدن روشنایی به تاریکی ابدی دستان ما
همان گونه که باران می بارد ؛ می بارند بر تنهایی شهر
زنان محزون و تنهایی را می شناسم
به وسعت تنهایی عمیق ترین جای دریا
در چشمان این زنان
دنیایی دیدم با درهای سیاه بسته شده
آن زمان فهمیدم تنهایی چیست
و رنج کشیدم برای این زنان ...
((امید یاشار))
زیبا بود


تو موهایم را می بافی
و حاصلش شعریست
که با لبخندم شکفته میشود
من کلمات را میبافم
و حاصلش شعری میشود
که از چشمان تو زاده شده
راستی میدانی
رنگ موهای من و چشمان تو یکیست....ساراترک