گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد
به یک درخت
خیره می شوم
از سنگ ها
توقع دارم مهربانی را
باران بر
کتفم می بارد
دستهایم هوا
را در آغوش می گیرد
شادی پایین تر از این مرتبه است
که بگویم
چقدر
گاهی آن قدر
واقعیت داری
که من صدای فروریختن
شانه های
سنگی شیطان را می شنوم
و تعجب نمی کنم
اگر ببینم
ماه
با بچه های
کوهستان
گل گاو زبان
می چیند؟
از: زنده یاد سلمان هراتی
از مجموعه: دری به خانه خورشید / نیایش وارهها
ممنون مفید واقع شد
این واقعا بی نظیر بود...واقعا...
سلام اقا نیما بابت مطالب وبتون سباسکزارم . من خیلی وقتی بود دنبال نادر ابراهیمی . کیکاوس . معروفی ... میکشتم اما جایی که بتونم تمام مطالب در مورد این بزرکان و دیکر بزرکان باشه نیافتم اما اینجا یافتم .
http://zemeston3215.blogfa.com
سباسکزار
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
من از دست کمانداران ابرو
نمی آرم گذر کردن به هر سو
بهشت است آنکه من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسو
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
:: سعدی ::
درود بر شما
سپاس از گزینشهای زیبای شما و ارزشی که برای خوانندگان وبلاگتون قائل هستید.
به جد انگار در کوچه باغ قدم میزدم! این انتخابهای زیبای شما روح را جلا میدهد.
کوچه باغ شعرتان جاودان ..
سپاسگذارم خانم سارای. به پای کوچه باغ شما که نمیرسه!
سلام من تازه این وبلاگو درست کردم میشه به وبلاگم سر بزنی
تــو رفتــه ای و مــن هــنوز بــاورم نمی شــود
غـمِ تــمام این جهــان ، بــرابــرم نمـی شــود
تمــامِ شـهـر خواستنــد بشنــوم کــه رفتـه ای
تمـام ِ شهـر ... بشــنوید ! مـن کَـرَم ؛ نمی شود !
کلامـــی ندارم دلبندم ...
که این نامـــه را بنویسم !
در فضــای خالی می نویسمش ،
شاید باز گـــردی و ...
این جــا پــیدایم کنی !
آن وقت
این تمــام چیــزی است که با آن مـــی توانی به یادم بیـــاوری !
زندگـــی
مـــی تواند خیلی طولانی شود ...
همه چـــیز مثل سابق است ؛
من هیـــچ چیز نمی دانم
و با این حال
همـــه چیـــز را مـــی دانم !
در آخــرین خوابی که دیــدم ،
داشتم بــرای تــو از رستوران غذا مــی خریدم .
آدم های اطــرافم ، یک سر غریبه بودند .
وقتـــی غذا خــریدم ...
حتی در رویا هــم نمی دانستم کجایی !
نمــــی دانم صدایم را می شنوی ؟!
می دانی چقـــدر دوستت دارم ؟؟
...
مـــن نمی توانم بگویم چقـــدر برایم عزیزی ...
من با تـــو حرف مـــی زنم ،
" فقط با تــــو " !
تــــو
همیشه با منــــی ...
و من
که هـــرگز یاد نگرفته ام کســـی را دوست بدارم ؛
بـــرای تو دلتنگ مـــی شوم !
این منم !
من ِ دلتنگ ِ تــــو ...
تـــو کجایی ؟
زیبا مثل همیشه...