«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
لبهایت را بگذار سرجایش بیا شب را
قدم بزنیم عاقبت چیزی
که باید، میشود همیشه بزرگترین
اتفاقهای زندگی از یک اتفاق که به وقت اش اتفاق میافتد
شروع میشود …
سمانه
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 ساعت 12:35 ب.ظ
سلام
خطاب به اقایاخانم "س"
اهنگ این وبلاگ بسیار زیبا و شنیدنیه
با متن وبلاگ هماهنگه
و در درک وازه به واژه اشعار تاثیر مثبت داره
***
آقانیما اهنگ خیلی قشنگه من و خیلی از طرفدارها دوسش داریم
[ بدون نام ]
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ
قصه ی شازده کوچولو از اون قصه هاییست که هر بار که گوشش بدم - تا ابد هم که باشد - تا آخر قصه از جام تکون نمی خورم . زیبایی این قصه با روحم حرف میزنه. دلم می خواست شما هم بخشهایی از اونو بخونید :
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و برفها به جادهای برخورد. و هر جادهای یکراست میرود سراغ آدمها. گفت: -سلام. و مخاطبش گلستان پرگلی بود. گلها گفتند: -سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟ گفتند: -ما گل سرخیم. آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیایم.» رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
۲۱
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد. روباه گفت: -سلام. شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب... شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی! روباه گفت: -یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟ شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است. -ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو. شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست. روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟ -آره. -تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ -نه. -محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟ -نه. روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟ روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد. شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟ روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم. روباه گفت: -همین طور است. شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود! روباه گفت: -همین طور است. -پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته. روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است. و برگشت پیش روباه. گفت: -خدانگهدار! روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند. -ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام. روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی... شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
اینو محترمانه تر هم میتونستی بگی برادر (خواهر)! آهنگ وبلاگ رو خیلی از دوستان پسندیدن و هر از گاهی کامنت میذارن و تایید میکنن. به هر حال برای شنیدن آهنگ اجباری نیست. دکمه قطع موزیک در بالای وبلاگ موجود هست.
سلام
خطاب به اقایاخانم "س"
اهنگ این وبلاگ بسیار زیبا و شنیدنیه
با متن وبلاگ هماهنگه
و در درک وازه به واژه اشعار تاثیر مثبت داره
***
آقانیما اهنگ خیلی قشنگه من و خیلی از طرفدارها دوسش داریم
امیدوارم از قصه شازده کوچولو لذت ببرید
قصه ی شازده کوچولو از اون قصه هاییست که هر بار که گوشش بدم - تا ابد هم که باشد - تا آخر قصه از جام تکون نمی خورم . زیبایی این قصه با روحم حرف میزنه. دلم می خواست شما هم بخشهایی از اونو بخونید :
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و برفها به جادهای برخورد. و هر جادهای یکراست میرود سراغ آدمها. گفت: -سلام. و مخاطبش گلستان پرگلی بود. گلها گفتند: -سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟ گفتند: -ما گل سرخیم. آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیایم.» رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
۲۱
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد. روباه گفت: -سلام. شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب... شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی! روباه گفت: -یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟ شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است. -ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو. شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست. روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهی دیگر است؟ -آره. -تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ -نه. -محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟ -نه. روباه آهکشان گفت: -همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن! شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟ روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد. شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟ روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم. روباه گفت: -همین طور است. شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود! روباه گفت: -همین طور است. -پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته. روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است. و برگشت پیش روباه. گفت: -خدانگهدار! روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند. -ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام. روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی... شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
اون اهنگ مسخره رو بردار از روی وبلاگت.
اینو محترمانه تر هم میتونستی بگی برادر (خواهر)!
آهنگ وبلاگ رو خیلی از دوستان پسندیدن و هر از گاهی کامنت میذارن و تایید میکنن.
به هر حال برای شنیدن آهنگ اجباری نیست. دکمه قطع موزیک در بالای وبلاگ موجود هست.
زرگترین اتفاقهای زندگی
از یک اتفاق
که به وقت اش
اتفاق میافتد شروع میشود …
این خفن بود
وبلاگتون عالیه! من خیلی بهش سر میزنم و ازش استفاده میکنم.ممنون.م.فق باشید
بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود
بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود
قفل دری که بین من و دست های توست
در غایت سیاهی شب وا نمی شود
ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:
شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود
عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است
می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود
ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من
دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود
آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم
احساس سوختن یه تماشا نمی شود
قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود
درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند
چون شعر ناسروده که معنا نمی شود
باید ز هم گسست قیود زمانه را
با کار روزگار مدارا نمی شود...
" عباس خیرآبادی
جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا مییابد.
کی خسرو - آرش حجازی
بسیار عالی