بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر
نفس تو
بوسهای
بنشانم به طعم ...
هرچه تو
بخواهی
نفسم به تو
بند است
بند دلم پاره
میشود که نباشی
انگشتهات را
پنجره کن
و مرا صدا
بزن
از پشت آنهمه
چشم
بخواب آقای
من!
چقدر خورشید
را انتظار میکشم
تا چشمانت را
باز کنی
روی بند دلت
راه میروم
بی ترس از
افتادن
بی ترس از
سقوط
یادم بده
تا من هم
بگویم
که چگونه با
جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و
روانم گرفتهام
روی دلت پا
میگذارم
بی هراس از
بودن
راه میروم
روی بند
و میرقصم
رخت شسته
نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام
را به بازی گرفته باشد
راه میروم
روی بند
بخواب آقای
من!
خدا به من
رحم میکند
تو اما رحم
نکن!
و بودن
چه هراسناک
شده
بی تو
عشق من!
"عباس معروفی"
سلام
ممنون که سر زدید
نمیدونم شاید و
من چیزی یادم نمیاد شما خاطرتون آمد به منم بگید
با اجازتون من از یکی از مطالبتون که چند وقت پیش شنیده بودم ودنبالش بودم را استفاده کردم
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
سلام.به این وبلاگ هم سر بزنید اشعار نابی می یابید.
http://man-e-ordibeheshti.blogfa.com/
رفتیم، شعر نابی نیفتایم!
های نارنجی!
ترنج به دست بگیرم
یوسفم می شوی
بر درگاه بایستی؟
می خواهم زخمی عمیق بسازم
که جامت به دستم باشم
گاه و بی گاه
می خواهم بنوشمت
مزه مزه نگاه نگاه
تا آخرین قطره
.تا سپیده ی پگاه
( عباس معروفی )