نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمین نه،
نقطه نقطهی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
"عباس معروفی"
سیب میخواهد دلش
اما نمیداند
کرم دارد روزگار ما.
دستهات را
که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم،
سقوط میکنم.
عباس معروفی
دست خودم نیست ،
باید بیایم
تا در توفان
تن من قایقت باشد .
یا نه! بادبانت.
و تمام رگهایم
رشتههای سیمی باشند
تا جریان برق بگذرد از آنها
و چراغ اتاقت را
روشن نگه دارد ؛
مثل نفسهای تو
که مرا
زنده نگه داشتهاند …
سیما یاری