شکایت نمی کنم، اما
آیا واقعاً
نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ
تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه
تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه
زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً
انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ
فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار
ِ خانه ی شما بود؟
نگو که نامه
های نمناک ِ من به دستت نرسید!
نگو که باغجه
ی شما،
از آوار ِ آن
همه باران
قطعه ای هم
به نصیب نبرد!
نگو که
ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز
همینجا ایستاده ام!
کنار همین
پارک ِ بی پروانه
کنار همین
شمشادها، شعرها، شِکوه ها...
هنوز هم
فاصله ی ما
همان هفت
شماره ی پیشین است!
دیگر نگو که
در گذر ش گریه ها گُمش کردی!
نگو که نشانی
کوچه ی ما را از یاد بردی!
نگو که نمره
ِ پلاک ِ غبار گرفته ی ما،
در خاطرت
نماند!
آیا خلاصه ی
تمام این فراموشی های ناگفته،
حرفی شبیه «
دوستت نمی دارم» تو
در همان
گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم : بیا
بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
یغما گلرویی
خواب بودم
نزدیک خورشید
بالشم خیس خیس بود .
صنم غزالی