من صدای نفس
باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت
را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ،
سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از
هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله
از سقف بهار.
و صدای صاف ،
باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ،
پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن
ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن
خودداری روح.
من صدای قدم
خواهش را می شنوم
و صدای ، پای
قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه
کبوترها،
تپش قلب شب
آدینه،
جریان گل
میخک در فکر،
شیهه پاک
حقیقت از دور.
من صدای وزش
ماده را می شنوم
و صدای ، کفش
ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران
را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی
غمناک بلوغ،
روی آواز
انارستان ها.
و صدای
متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره
شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی
شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز
زمین نزدیکم.
نبض گل ها را
می گیرم.
آشنا هستم با
، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در
جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم
سال است.
روح من گاهی
از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار
است:
قطره های
باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی
، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
...
از: سهراب سپهری
گزیدهای از شعر بلند: صدای پای آب
پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست
می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود
می گذری ، و آیینه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.
سهراب سپهری
تـــبـــریــکــــــــــــــــــ میگم...همشو خوندم!!!!!!!!

عالی بود...
اهنگی که گذاشتی...متنایی که از همه شاعرای خوی گذاشتی همشون در کنار هم باعث میشه ادم لذت ببره
من لینکت کردم