هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از
خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم..
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا.. .
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم.
"لیلا
مومن پور ، زمستان 77"
خاطرات برایم همیشه لذت بخش وجزیی از احساساتم بوده و هست عالی بود
زمان طی شد
نگاهم برافق ثابت
دل به تو دادم
گاهی
یک شب را با یادت صبح می کنم
بیا ای زیباترین خاطره...
یادم اید
تو را همراز این دل شکسته ...
و تو را فردای امروزم نهادم
سراب با تو بودن
راز وهم خیالم شد
ای پاک ترین رویا
بیا با من باش
همواره تو را خواهانم
واقعیت را جا میگذاریم، هر روز صبح پشت در اتاق گریم!
از بس که آدمها واقعی بودنمان را دوست ندارن!!!...
زیر باران برگهای هزار رنگ پاییزی
با یک فنجان چای تلخ غم پهلو نشسته ام
به جاده ها می نگرم
و نمی دانم
جاده ها طولانی تر شده اند
یا صبر من کم تر
فریادها مرده اند...
سکوت جاریست...
تنهایی! حاکم بر زمین بی کسی است...
میگویند خدا تنهاست...
ما که خدا نیستیم...
پس چرا تنهاییم...!؟
وقتی تمام راه ها را بسته بودند
یا درد ِ گفتن داشتم یا گفته بودم
از زندگی یا آن چه نام زندگی داشت
یک قطعه با مضمون عشقت گفته بودم
آن شب که دل می سوخت در آغوش وصلت
من حرف آخر را همان جا گفته بودم
دلم به نازکی موی توست
و به پریشانی احوال خودم
اما صبور مثل تو
و بیقرار مثل احوال خودم
از بس هر سازی را با دلم زدی
تارهای آن گسسته اند .
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایان اش وانهد.
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی پیکر هایمان
با من وعده ی دیداری بده.
سلااااااااام
پس کو کامنت من ...
صبح یه کامنت گذاشتم، اول خطا داد ، اما فک کردم ثبت شده ...
آنجا که چشمان مشتاقی برای انسان اشک میریزند ، زندگی به رنج کشیدنش می ارزد
"دکترشریعتی"
هواسردست و من هم!
التهابی نیست ...
التهاب من از حضور گرم توست
آفتاب را بهانه کرده ام!
سلام.خوبی ؟