یک زن؛
مگر چقدر قدرت دارد
در بزند،
و کسی در را
برایش باز نکند...؟!
یک در مگر
چقدر قدرت دارد
بسته بماند،
وقتی زنی عاشق
در می زند ... ؟!!
"چیستا یثربی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
اینجا
همین جا
نزدیک همین تنفس بى خواب
تــو را
طـورى نزدیک به لمسِ هـوا حس مى کنم
که گنجشک تشنه، عطـرِ باران را.
"سیدعلی صالحی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو:
دل اگر دل باشد،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد.
"سیدعلی صالحی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
فراموشت کرده ام
ای نور دسته دسته
که بر هم می گذارم
و تو را می سازم.
ماه سیاه !
که پیشانی داغت را برف شسته است
اقیانوس عاشق !
که در پی قویی کوچک روانه رود می شوی !
از یادت برده ام
هم چون چاقویی در قلب
هم چون رعدی تمام شده
در خاکستر شاخه هایم .
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه
بخند
خنده های تو
ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است
و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند
بخند
و کشتی سرگشته را
به جزیره ای رهنمون شو
که جز برای تو کالایی ندارد
فرو شو
در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی
در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن
دهان بر دهان زمین بگذار
و جان تازه به این مرده بخش.
در آب دریاچه فرو شو
و مرا
در اتش خاموشت
شست و شو ده.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه
----------------------------------------------------------
پ.ن: چیدمان شعر کمی عوض شده است.
متن اصلی شعر را اینجا می توانید بخوانید
تو آب شده یی
در اندوه اسب ها
دلتنگی دره ها
قطرات شبنم،
مه نمی گذارد که ببینمت.
شانه به سر، تاجش را به زمین می گذارد
که تو شهبانوی کوهستان ها شوی
کفشدوزک ها خال های سیاهشان را
برای گردنبند تو در باران رها می کنند
قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
مه نمی گذارد که ببینمت.
تو هستی و نیستی
خالق امروز من!
تو هستی و نیستی
و سر انگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ
و گواه می آورند
سوره های سپید را از دریای مه.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه
اگر گنجشکی تازهبالی
در شعر کوچک من لانه کن
اگر آفتابی تازهزادی و راه را نمیشناسی
در آسمان خانۀ من پرسه زن
اگر توفانی و دریاهایت کوچکند
در بستر من شعلهور شو
ای بادپا
که دستهکلید دریاها در دست توست
صندوق قدیمیرا باز کن
و نقشۀ ملاحان گمشده را به من ده
ببین چگونه مرواریدها تکثیر میشوند
بر آتش مژگان من.
"محمد شمس لنگرودی"
به دنبال پروانه ای
خانه را گم کرده بودیم
و به دنبالش
دنباله ی هم را...
،
نمی دانم چرا
حالا که افتاده ایم
به یاد هم افتاده ایم!
،
چرا همیشه
پل ها جدا می کنند
جاده ها
دور...
"معین دهاز"
تنها نگران این بودم؛
که به جستجوی تو
در دورترین کوچه ی دنیا
به خانه ات برسم
و تو به جستجویم رفته باشی!
چه غمبار
وقتی نمی دانی
گم کرده ای
یا گم شده ای؟
"معین دهاز"
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
امشب
شعری نخواهم نوشت
]سی و ششمین[
شمع را
برای تولدت روشن می کنم
و پرهایم را طواف می دهم.
برگرد، آتشی که تو در جانم روشن کرده یی
]سی و شش[ تکه خاکستر کوچک کافی است
تا پر سوخته حرمت پیدا کند.
جشن تولد توست
و من
]سی و شش[ بار به دنیا
می آیم و خاکستر می شوم
تا راز حضور تو را بدانم.
ققنوسم من امشب.
"محمد شمس لنگرودی"
----------------------------------------------
پ.ن:
+ سپاس از "بهار" عزیز برای این شعر زیبا
++ از دوستانی که تولدم را تبریک گفتند، بی نهایت سپاسگزارم. مهرتان ماندگار
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد
دلتنگم!
و مردم نمی فهمند
قدم زدن -گاهی-
از گریه کردن غم انگیز تر است!
...
"اهورا فروزان"
با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید...
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند...
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
"غاده السمان"
از کتاب: ابدیت، لحظهی عشق
این آغوش را تا یخ نزده..
تا از بغل نیوفتاده باید بچشی...
این انگشت ها که باید لایِ فرِ موهایت بپیچند را
و این گونه هایِ تب دار را همین شب ها باید ببوسی...
این زنده بودن را همین امروز
همین حالا باید زندگی کنی...
این "مــن" را.....
همین حالا باید دوست بداری...
شاید فردا برایِ هر اتفاقِ خوبی دیر باشد....
"فاطمه صابری نیا"
برگرفته از وبلاگ:
http://kafehdel.persianblog.ir/
آدم هایی که از رابطه های طولانی
بیرون می آیند خطرناکند،
چرا که آنها می فهمند می شود
یک چیزهایی را از دست داد و نمرد!...
"ژوان هریس"
از آن روز که تو را در آن شناختم
و ماهیان در آسمان پرواز می کنند
و گنجشکان در زیر آب، به شناوری مشغول اند
و خروس در نیمه شب، بانگ می دهد
و غنچه ها شاخه های تابستانی را غافلگیر می کنند
و لاکپشتان همچون خرگوشان در جهش و پرش اند
و گرگ با لیلی در بیشه بحبور می رقصد
و مرگ انتحار می کند و دیگر نمی میرد
از آن روز که تو را شناختم
و من در لحظه، می خندم و می گریم
پس نیمی از عشقت نور است و باقی سیاهی
تابستان و زمستان همسنگاند
چه بسا بدین جهت است
که همواره دوستت می دارم
"غاده السمان"
از کتاب: ابدیت، لحظهی عشق
آنگاه که خورشید پنهان می شود،
روز حقیقی من آغاز می گردد...
در آن لحظه که خورشید با تمامی نورش،
در دریا فرو می رود،
من بیدار می شوم،
با سایه ها
با اشباح و شاعران
و با زبان های رنج آورِ آمیخته با اسرار...
تنها عشق تو مرا از روزمره گی شبانه،
با شب زنده داری، بیرون می کشد،
آن گاه که تن در نور مهتاب می شویم
و بر جاروی جادوگران به پروازِ اساطیری می روم...
از آن روز که تو را شناختم،
و در نور سیمین و درخشان حضورت،
خویشتن شستشو دادم،
دریافتم که شب زنده داری شاعرانه ی جغدها،
تن شستن در نور مهتاب است،
و همسفری با جادوگران بر جاروهای پرنده،
به سوی اسرار...
زیباترین نکته در بهار این است،
که عشق هرگز تحقق نمی یابد،
و شکوفه ها هرگز به میوه بدل نمی شوند...
پس آیا به راستی،
وعده ی آینده،
شیرین تر از نومیدی تحقق یافته نیست؟
"غاده السمان"
از کتاب: رقص با جغد
صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب میبخشم
باران را به چشمهای مردِ خسته
شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم
و تنم را به نوازشِ دستهایِ همیشه مهربانِ تو
صدایم کن
تا چند لحظه ی دیگر آفتاب میزند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام
"نیکی فیروزکوهی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
به دل هوای تو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت
چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت
گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت
چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت
گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت
ترنمی است در آوازهای پایانی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت
چو میرسیم به آن لحظه های پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت
چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.
"حسین منزوی"
سرگردانم
میان آدم برفی های کوچکی
که بعد از تو در قلبم مخفی شده اند
و شعرهایی که دلم می خواهد هر صبح
از پنجره ی دلتنگی هایم راهی مسیر گنجشک ها بکنم
سرمای هزار زمستان در دلم جاخوش کرده
بعد رفتن ات
من پیر شده ام
آنقدر پیر
که دست های یخی آدم برفی ها
یاد تو را از شانه هایم می تکانند
و من
من هیچ...
فقط شعرهای عاشقانه ام را
های های گریه می کنم ...
"بتول مبشری"