همچو صبحم
یک نفس باقی ست
با دیدار تو،
چهره بنما دلبرا
تا جان برافشانم چو شمع.
"حافظ"
------------------------------
متن کامل شعر:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کُمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقی ست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
"حافظ"
آن چه در غیبتت
ای دوست به من میگذرد،
نتوانم که حکایت کنم
الا به حضور...
"سعدی"
------------------------------------
متن کامل شعر:
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
"سعدی"
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد
من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد.
"احسان افشاری"
-----------------------------
متن کامل شعر:
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد
من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد
داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد
هر چه فریاد زدم، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد؟ دهنی بی فریاد
داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد
بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد…
"احسان افشاری"
دیده را فایده آن است
که دلبر بیند
ور نبیند
چه بود فایده بینایی را.
"سعدی"
صد فصل بهار آید و
بیرون ننهم گام!
ترسم که بیایی تو و
در خانه نباشم...
"وحشی بافقی"
بهار که رفتن اسفند و
آمدن فروردین نیست!
بهار یعنی
جای بوسههای مردی
که تو باشی
روی گونههای زنی
که من باشم
شکوفه بدهد!
"فاطمه بهروزفخر"
برگرفته از کانال:
@kafetanhay
آدم ها همه می پندارند که زنده اند ..
برای آنها تنها نشانه ى حیات
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد ،
آهای فلانی
از خانه دلت چه خبر؟
گرم است؟
چراغش نوری دارد هنوز؟
"ناشناس"
برگرفته از کانال:
@kafetanhay
صبح بخیر گفتن ات
مثل خاک
نم خورده
شوق
نفس کشیدن
می دهد...
"علی سلطانی"
برگرفته از کانال:
@kafetanhay
ما دو پیراهن بودیم
بر یک بند...
یکی را باد برد،
دیگری را
باران هر روز خیس می کند...
"رویا شاه حسین زاده"
با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی نمی تواند شریک تنهاییم باشد
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی تو در سکوت خود خیره میشوم
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی تو جمعه میگذرد.
"امیر وجود"
بهار؛
می تواند نام تو باشد
وقتی
که در همهمه یِ سبزِ دلم
دوستت دارم هایت
شکوفه می زنند.
"سارا قبادی"
چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟
این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای
بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه
همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست
یک روز
همه
"تو" را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به "تو"ی این شعرها
حسادت خواهند کرد.
"زنده یاد افشین یداللهی"
از کتاب: مشتری میکده ای بسته / انتشارات نگاه
کسی که روی تو دیدهست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
"سعدی"
به من دل ببند
ما هنوز عمقِ سبزِ بهاران را نزیسته ایم
ما هنوز به اوجِ شعر
به لحظه ی نفس گیرِ رسیدن
نرسیده ایم
دوستم داشته باش
سر بر شانه ی حوصله که بگذارم
تو را کنارِ هر واژه
به صراحتِ، میسرایم.
"نیکى فیروزکوهی"
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
دلی که پیش تو ره یافت
باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق
از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم
در این شب تار
وگرنه چون سحرم
بی تو
یک نفس نرود.
"هوشنگ ابتهاج"
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
ببخشید که ناگهان پیدایم شد
ببخشید که حس خوبى به تـــو دارم ؛
ببخشید که بد بودم ، کم بودم ، یا دیر رسیدم ؛
که انتظار زیادى از تو دارم ؛
ببخشید که حتى
هر چند لحظه اى کوتاه
نتوانستم بگویم دوستت دارم ؛
ببخش و در یک قدمىِ دوست داشتن این پا و آن پا نکن ؛
دیگر نمى خواهم فعل هایم ماضى شوند ؛
نمى خواهم "دوستت دارم" ، "دوستت داشتم" شود ؛
در هر حال اما ،
ببخشید که من دوستت دارم ...
"بهنود فرازمند"
برگرفته از وبلاگ:
لب های هر دو مان
شبیه به ماهی ست
بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم
با هم که باشند، دور هم می گردند
سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد
و نمی فهمند آدم ها،
برای چه دلتنگی آن ها را جشن می گیرند
من آینه هم می آورم
این طوری می شوند چهار ماهی، چهار عاشق
که بوسه هاشان را به هم نشان می دهند
تا حال تمام سفره عید باشد.
"رسول ادهمی"
برگرفته از وبلاگ:
آفتاب تکیه داده به شانه ات
آینده به اِتکای خنده ات پیشِ روم ایستاده
آنچه در تو
نشانِ ماندن در من است
خلاصه شده در سه حرف
عشق ...
وَ تمام ...
"سیدمحمد مرکبیان"
پیش می آید
این چنین بی پروا، بی مقدمه
دست بر کمر عشق بگذارم و ...
از میانه های شب، با تو همآغوش شوم
پیش می آید
این چنین زخم خورده،
خودم را بیابم و روح مجروحم را
دست تن گرم تو بسپارم
پیش می آید
چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و
با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم
پیش می آید من شعری ننویسم ...
هرگز اما
نمی شود با تـــو باشم و
شاعرانگی هایم را از یاد ببرم ...!
"سیدمحمد مرکبیان"