«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
داشتیم میرفتیم توی ایستگاه مترو. دستش رو برد توی جیبش که کارت متروش رو در بیاره، اشتباهی کلیدش رو بیرون اورد. همونطوری هم داشت میرفت به سمت گیت ها. خندم گرفت، زدم به شونش و گفتم:
-قاطی کردی رفت پسر، مگه میخوای در حیاط باز کنی که که کلید در اُوردی؟؟
جوابی نداد. هیچوقت جواب نمیداد. موبایل به دست دنبال موبایلش میگشت، یادش میرفت چی رو کجای خونه گذاشته، اشتباهی کنترل تلویزیون رو میذاشت توی یخچال و از این دسته کارها و هیچ جوابی هم نمیداد. وقت هایی هم که از اینکارها نمیکرد، مدام احساس میکرد یه چیزی رو فراموش کرده، جا گذاشته، گم کرده. دستاشو میزد به کمرش، سرشو میخاروند و اطرافو نگاه میکرد که بلکه یادش بیاد. یه مدتی بود که اینطوری شده بود. رفتن بعضی از آدما، چه بلایی که سر طرف نمیاره! #امیررضا_لطفی_پناه
یک پرنده
از درخت میپرد
هزار برگ
پرپر میافتند
میریزند.
تو که میروی
من درخت میشوم
تا برگهام را
برای دلتنگیات
یکجا بریزم.
عباس معروفی
داشتیم میرفتیم توی ایستگاه مترو. دستش رو برد توی جیبش که کارت متروش رو در بیاره، اشتباهی کلیدش رو بیرون اورد. همونطوری هم داشت میرفت به سمت گیت ها. خندم گرفت، زدم به شونش و گفتم:
-قاطی کردی رفت پسر، مگه میخوای در حیاط باز کنی که که کلید در اُوردی؟؟
جوابی نداد. هیچوقت جواب نمیداد. موبایل به دست دنبال موبایلش میگشت، یادش میرفت چی رو کجای خونه گذاشته، اشتباهی کنترل تلویزیون رو میذاشت توی یخچال و از این دسته کارها و هیچ جوابی هم نمیداد. وقت هایی هم که از اینکارها نمیکرد، مدام احساس میکرد یه چیزی رو فراموش کرده، جا گذاشته، گم کرده. دستاشو میزد به کمرش، سرشو میخاروند و اطرافو نگاه میکرد که بلکه یادش بیاد. یه مدتی بود که اینطوری شده بود. رفتن بعضی از آدما، چه بلایی که سر طرف نمیاره!
#امیررضا_لطفی_پناه
ممنون