اما
از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و
از یگانه شدن با تو
و
در جلد تو رفتن
که
آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و
از خیزاب دریاها...
من
بحث و جدل با عشق تو نمی کنم... که او روز و نهار من است
و
من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با
عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که
او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد... چه روزی رخت خواهد بست...
و
او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند...
آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا
گفتم که من خوشبخت هستم، زیرا که تو آمده ای...
و
حضورت مایه خوشبختی است
چون
حضور شعر
چون
حضور قایق ها و خاطرات دور...
هزارمین
بار می گویم که تو را من دوست دارم...
چه
گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید؟
چه
گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم؟
حال
آن که اندوه من... چون کودک... هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود
بگذار
به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان...
و باغی نخل...
هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم.
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم...
"نزار قبانی"
در خیابان های شب
دیگر
جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمان ات
گستره ی شب را ربوده است.
نزار قبانی
خورشید
دیروز که میآمدم از نیمهی دوم قرن بعد
دیدم که نور آهسته میریزد
صدا آهسته میگذرد
آهستهتر بسیار
از گریهی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیل زمین
موهای منظومهی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتابگردانی مینگرد
که پلاستیکیست.
بیژن نجدی
دیدنت را دارم با ساعت شنى اندازه مى گیرم !
یک صحرا گذشت ...
خیلی سخت بود …
من با ” بغض ” نوشتم
تو با ” خـــنده ” خواندی !
زمانی که جلوی تلفن های عمومی
صف می کشیدند !
عشق ها با ارزشتر بود . . .
این روز ها که پشت خطی ها صف می کشند ...
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو میگوید به من : آری ...( فریدون مشیری )
دوستت دارم و این خلاصه ی همه ی عاشقانه های جهان است ...
این شعر خیلی زیباست
خیلی زیاد