جوانیام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم!
دیر یا زود
مانند یک دستهی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را میگیرد
دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم!؟
"شهاب مقربین"
از کتاب: سوت زدن در تاریکی
آسمان، آبی!
بهار، سبز!
چرا مداد من، سیاه می نویسد؟!
شهاب مقربین