امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟
امسال بهار
فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.
امسال بهار
برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.
امسال بهار
هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.
"عباس معروفی"
واقعا اشعار عباس معروفی زیباست ...
همین بارانِ آهسته
همین نجوایِ گنجشکان
همین عطری که میآید ؛
نگاه توست.
"سید علی میرافضلی"
سلام
و زیباتر از سلام کلمه ای نیست.
حس بعد از خوندن شعرهای آقای معروفی و آقای صفاری خشم بود
خشم، این هیولای خفته در مایی که به نظرم همیشه هم وحشتناک و برخاسته از جهل نیست...
دوسشون داشتم اونقدر که ای کاش دیگه ازشون شعری نمیگذاشتید...