ببین!
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دست ها تنت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من!
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم.
"عباس معروفی"
دریــا دریــا مهــربــانــی ات را مــی خــواهــم!
نــه بــرای دســتهــایــم!
نــه بــرای مــوهــایــم!
نــه بــرای تنــم!
بــرای درخــتهــا،
تــا بهــار بیــایــد . . .
"عباس معروفی"