که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
"عباس صفاری"
در این فاصله اما
( من و تو ) نه پل بوده ایم
نه از همدیگر پلی ساخته ایم
فقط با هم همسفر شده ایم
و بارها پشت سر نهاده ایم
گردنه های نفس گیری را
که در افق دور دستشان هنوز
سواد سر پناهی برایمان
سر بر نیاورده است
همواره اما
در آرزوی روزی قدم بر داشته ایم
که مانند دو پاره جیوه ی لغزنده
در پشت شیشه شفافی
که رویای آینه گی دارد
به هم بپیوندیم .
(عباس صفاری - رویای آینگی )