خیره در چشمانت که می
شوم
بوی
خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد.
گم
می شوم در گندمزار
میان
خوشه ها...
بال
به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان
تو چون تغییر مداوم ماده
هر
روز پاره ای از رازش را می نماید
اما
هرگز
تن
به تسلیمی تمام نمی دهد
.
"ناظم حکمت"
(شاعر آزادیخواه ترکیه / 1901 – 1963)
-------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
من در آینهی زلال چشمان مهربان تو به اندازهی ابعاد دلتنگی خودم بزرگ شده ام. حداقل تو باور کن: از تمام خودم کوچکترم ...بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبت قانعم! بقیه اش با خودت. فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش! یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو ...
"منبع: نت"
خواب سبز رازقی باش عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی باش:♡
عاشق ناظم حکمتم. این شعرشم خیلی محشر بود. یادداشت کردم تا سر فرصت برای عشقم خوشنویسی کنم. مرسی
یا برای همیشه بمان
یا برای همیشه برو
و مرا همانند پاندول یک ساعت سرگردان نساز
که ندارم باید بایستم تا تو بیایی
یا باید بروم و تو دیگر نمی آیی
خوش آمدی!
چون دست بریده شده
جای خالی ات بر شانه هایمان بود...
خوش آمدی!
فراق دیر زمانی پایید.
دلتنگ شدیم.
چشم به راه ماندیم...
خوش آمدی!
ما
همانطوریم که ترکمان کردی
فقط کمی ماهرتر شده ایم
در خرد کردن سنگ ها،
در تمیز دادن دوست از دشمن...
خوش آمدی!
جایت حاضر است.
خوش آمدی.
گفتنی ها و شنیدنی ها بسیارند.
فقط زمانی برای حرف های طولانی نداریم.
برویم ...
"ناظم حکمت"
salam webe khobi dari mofagh bashi
هنوز دوستش می دارم
علیرغم هرچه هست
.
.
.
بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبش قانعم!
خواندنی بود .
واقعا ناب انتخاب میکنید....
خیلی حس خوبی از خوندن این همیشه های ناب بهم دست میده....ممنون.
بر سر قرار هم که نباشی
سایه ی مهربانی های تو
سایبان آرامش منست!
بــــــــانــــو !
چــــشـمـانـت را باز کن !
اینجا بدون تــــو یک چیزی کـــم است
نه... !
حــــــرفم را پس می گیرم !
بـی تــــــو کم است، هر چیزی که هــــست...
من در حجمه های خیال تو...گم میشوم...
جا میمانم....
چقدر زیبا بود این شعر

و چقدر دلنشین...
بال به بال شراره های سبز.....
راستی من با اجازتون شمارو توی وبلاگم لینک کردم
خسته تر از پروانه
سالهاست
گرد رویاهای سرخ باغچه خویش
پر می زنم و هنوز
غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم...
من خسته ام...
و هیچ حاجتی به تایید هیچ پروانه ای نیست...
کافی است دکمه پیراهن پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره های عریان عمر هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی...
من خیس خستگی ام...
بیا شانه هایت را
بالش خیل خستگی هایم کن...
شاید شبی...
زخم هایم را زمین بگذارم...!
شاعر: بهمن قره داغی