آنقدر
بی تعارف شده ام
که
می توانم صادقانه بگویم
حضور
از جان گذشته ات در خیابان
پاک
، غافلگیرم کرده است .
دیگر
وقتش رسیده بود
که
تکلیفت را
با
این کارد به استخوان رسیده
یکسره
می کردی ...
مرگ
یکبار شیون یک بار !
و
تو محشر کردی .
وقتی
سازهای مخالف را مذبوحانه
روی
اعصاب تو کوک می کردند
چه
زرنگ و دور اندیش
از
کوره در نرفتی
و
سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر
کردی .
مبارکت
باد این سنگر استوار
چه
زیبا غافلگیر
و
تکمیلم کرده ای
حضور
با شکوهت
در
این لحظه های همیشه ام
مبارکم
باد ...
"عباس صفاری"
---------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
عباس صفاری، شاعر، مترجم و محقق، متولد 1330 ، شهر یزد است. در سال 1976 به لندن رفت و پس از دو سال به امریکا نقل مکان کرد و در رشته گرافیک و تبلیغات به تحصیل پرداخت. پس از آن تحصیلاتش را در رشته هنرهای تجسمی در دانشگاه ایالتی لانگبیچ ادامه داد. صفاری سال هاست که همراه همسر و دو دخترش در لانگبیچ کالیفرنیا زندگی میکند. از کارهای مهم او میتوان به مجموعه شعرهای "دوربین قدیمی" ، "کبریت خیس" ، "کلاغنامه" و چندین ترجمه مانند "ماه و تنهایی عاشقان" و "آمادئو مودیلیانی" به روایت آنا آخماتووا اشاره کرد.
لذت بردم از خوندن این همه شعر خوب . . .
مرسی.
سلام نیما.صبح شاد ..خوش اومدی!
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
"حمید مصدق"
اگر دری میان ما بود
میکوفتم
درهم میکوفتم
اگر میان ما دیواری بود
... ... بالا میرفتم پایین میآمدم
فرو میریختم
اگر کوه بود دریا بود
پا میگذاشتم
بر نقشهی جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمیشود کرد
(شهاب مقربین )
سلام. خوبی ؟ ممنونم از تبریکت ...ایشالا سلامت باشی.
مرداب اتاقم کدر شده بود
ومن زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد.
در باز شد
واو با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
ومن دیده به راهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم از تپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تاروپود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
وزشی می گذشت
ومن در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا برای که؟
او دیگر نبود
آیا او با روح اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
ومن بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود
شعرهای عباس صفاری رو اون قدر دوست دارم که هیچوقت سیر نشم ازشون. ممنون نیمای عزیز.
سلام نیما.خوبی؟ هستی و بودنت رو از ما دریغ می کنی؟