از: شهیار قنبری
پ.ن: نوشتن روی کاغذ اسکناس که سرمایه ملی ست، کار پسندیده ای نیست. اما گاهی خواندنیست! این اسکناس دویست تومانی چند روزی روی میز همکارم جا خوش کرده بود. امروز کنجکاو شدم و نگاهش کردم. نوشته روش برام جالب بود. گاهی بعضی احساسها و نوشته ها در عین سادگی به دل میشینن:
عکاسی از مناظر زیبای اولین برف (که امسال زود هم بارید!)، کاری هست که چند سال اخیر هیچوقت از دست نداده ام. (ادامه مطلب)
تهران، صبح سه شنبه، 17 آبان 1390
وقتی تونیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
هرروزبی تو
روزمباداست!
دوست دارم این شعرزیباروتقدیم کنم به نسترن که بی اون زندگی ودنیاهیچ ارزشی ندارن...به پوچی رسیدم...برات بهترینهاروخواستارم...دوستدارت همیشگی تو
F.k
چه قدر زیبا است نوشته روی پول.
نگاهم کن
بی نگاه تو
جهان
حتی به یک نگاه هم نمی ارزد.
یه اتاقی باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشی، منم باشم ... کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید... تو منو بغلم کنی
که نترسم ...که سردم نشه ... که نلرزم ... اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار ... پاهاتم دراز کردی ... منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتی ... دو تا دستتم دورم حلقه کردی ... بهت میگم چشماتو میبندی؟ میگی آره! بعد چشماتو میبندی ... بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟ میگی آره! بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... یه عالمه قصة طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشن ... میدونی؟ میخوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست چپمو ... یه حرکت سریع ... یه ضربه عمیق ... بلدی که؟ ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستی ... نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم ... نمیبینی که سریع می برم ... نمیبینی خون فواره میزنه ... رو سنگای سفید ... نمیبینی که دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه میگی.. من شلوارک پامه ... دستمو میذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم میریزه رو زانوم 







و از زانوم میریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش ... حیف که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی ... تو بغلم کردی ... میبینی که سرد شدم ... محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم ... میبینی نامنظم نفس میکشم ... تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! میبینی هر چی محکمتر بغلم میکنی سردتر میشم ... میبینی دیگه نفس نمیکشم ... چشماتو باز میکنی میبینی من مردم ... میدونی؟
من میترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهایی مردن ... از خون دیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم میگیرهها ! بعدش تو همون جوری وسط گریههات بخندی ... گریه نکن دیگه خب؟ دلم میشکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟ ...
خوشکله نهههههههههههههه
شاید متنی نداشته باشم تا مثل بقیه بگم...

ولی...
عالی ی ی بوود
فوتو طنز جالبی بود
مگه عشقم این روزا هست؟
داشتم حساب می کردم قیمت عشق با توجه به نرخ ت و ر م این روزا چقدر شده ...!!!؟؟؟
دیدم حیوونی بازم قیمتش پایینه ...!!!!!
چه شعر بامناسبتی!
سلام. احوال شما ؟ خوبی نیمای عزیز؟
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
خوش به حال کسانی که دوستی ها را باور دارند
سلام نیما جان خوبی؟
با عکسای زیبای روز برفی حسابی دلمو آب کردی با اینکه اینجا هوا خنک شده ولی امروزم که رفتم بیرون مجبورشدم کولر ماشینو روشن کنم. ایران 4فصل همینه دیگه
ممنون از انتخاب اشعار زیباتون
بـــه مـــن چه کـــه نـــمی دانـــم از چه می گویـــم
ایـــن عادتـــــ ِ مـــن استـــــ
مـــن همـــیشه عادتـــــ دارم
زیـــر ِ چتـــری از بـــارش ِ یـــکریز ِ واژه هـــا وضـــو بگـــیرم،
مـــن کاتبـــــ ِ ایـــن آینـــه هـــای شـــکستـــه
ایـــن شبـــــ ِ خستـــه و ایـــن خوابـــــ ِ نـــاخوش ام.
...
_ سید علی صالحی _
تمام چیزهایی که در دست تو بوده اند نگه میدارم
گویی متبرک هستند.
مسعود کیمیایی:
این همه حسود بودم و نمیدانستم .
به نسیمی که از کنارت موذیانه میگذرد ،
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند ،
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد ،
حسادت میکنم .
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم .
طبیعت پر از نفس های آدمی است ،
که مرا وامیدارد حسادت کنم ،
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو ...
تنـها راه ِ حبـس ِ تــو
نـفس کشیـدن اسـت !
بـیهـوده تـلاش نکن
مجـالِ فـرار نـداری
خـیال بــازدم نخـواهــم داشـت …
نفس می کشم نبودنت را
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
سلام
هم عکسهای برفی قشنگ بودن هم این دویست تومنی که ته ته ته صداقت یه دوست داشتن رو نشون میده .
مرا به خاطر بسپار وقتی که دور شدم
آنقدر دور تا ،سرزمین سکوت
زمانی که دیگر نه تو می توانی مرا در دستانت نگه بداری
نه نیمی از من هنوز میل به ماندن دارد
نه دیگر شعری می نویسم نه نوشته ای
نه شعر سیاه و نه سفید
و نه شعری بی آینده و تاریک
و نه تلخ و نه شیرین
آقا نیما اول صبح اشک آدم را بخاطر دویست تومان در نیاورید ترا خدا
یک عده دل نازک هستند چه کار کنننننننننند
آقا نیما عکس خیلی زیبا هستند فکر نکنم منظره ای در طبیعت زیباتر از برف روی شاخه درختان و زمین باشد .
@ نگان @
سلام نیماخان سحرخیز..خوبی شما؟ خوش اومدین . چه عجب صبح تشریف فرما شدین؟
ممنونم برای شعر استاد!
سلام نیما جان
شعر انتخابیت
نوشته روی اسکناس
و عکسهای تهران برفی
مثل همه انتخابهات عالی
منم همیشه روی پول یا نیمکت دانشگاه و یا صندلی اتوبوس میخونم واسم جالبه و واقعا تاسف آوره
اما این واقعیت اجتماعی هست که همه شاهدش هستیم.. امیدوارم با این صحنه کم تر روبه رو شیم
تصاویر برفی قشنگ و دل انگیزی هست
ممنون
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم
خب چکار کنه جایی دیگه ای طفلکی نداشته واسه ابراز عشق
چه کارا ...روی پول ملی جای عشقولانه بودنه آخه؟