چقدر سخت است که روزها.. نه ماهها از احساس عشق دور باشی! نمی دانم چه شده.. اما مدتهاست که زبانم سکوت کرده و چشمهایم دیگر پاسخ نگاههای پر احساسشان را نمیگیرند! خسته شدهام از تکرار... از تکرار حرفهای دلی که نمیخواهی بفهمی! اگر میخواستی شاید میسر بود به نوازشی و به نگاهی تو را همراه خواستههای عاشقانهام سازم. اما... این روزها چقدر خستهام دیگر اشتیاقی به آینده نیست... آینده ای که هر ساله چینی بر چهرهام میاندازد و امید شادیهای عاشقانه را از دلم میزداید... کاش هنوز سالها پیش بود و تو هنوز مرا دلخوش میکردی.. تا دستانت را بگیرم و تمام ناهمواریها را با تو در عبوری سبز هموار سازم ... کاش هنوز سالها پیش بود!
کاش هنوز ماه ها پیش بود
کاش زمان به عقب بر می گشت وباز دست در دست یکدیگر با گرمای حضوری وصف ناپذیر چشم در چشم ، قصه ی دلدادگی را برای هم می گفتیم
و باز هم زهره ی دل نازک اشک می ریخت
برای لحظات بارانی چشمانم در کنار تو ، دلتنگ شده ام
کاش !....