در گیسوان تو
درختان کاج غنوده اند
درختانی سترگ
از مجمع الجزایری که منم.
در پوست تو
قرن ها خفته اند
و در خلوت سبزت
حافظه ام آرمیده است.
این قلب گمشده را هیچ کس
درمان نتواند کرد.
(چنین می اندیشیدم)
تا تو آمدی
و بال و نهال
با نفست طلوع کرد
در همیشه ظلمات من
و با لمس دستانت
تنم را
دوباره آفریدی.
"پابلو نرودا"
به احتمال زیاد
چشمانم برای هیچکس نیست
وفتی یک اسم در ناخودآگاهم کش و قوس می رود
"پابلو نرودا"