خورشید در خاطره رنگ میبازد،
سبزه تیرهتر میشود،
باد برفی زودرس را
آرام آرام میپراکند.
آب یخ میبندد.
آبراههای باریک ایستادهاند.
این جا چیزی اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
در آسمان خالی
دشت گسترده، بادبزنی ناپیدا.
شاید بهتر بود هرگز
همسر تو نمیبودم
خورشید در خاطره رنگ میبازد.
این چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یک شبه خواهد رسید
"آنا آخماتوا"
از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"
سلام وب خوبی داری بهم سر بزن خوشحال میشم
سلام وب زیبایی داری به منم سربزنید ولی نظریادت نره منتظر حضورگرمتم..........
اگه تمایل به لینک داشتی خبرم کن.....
سلام
با خبر چاپ و نحوه ی فروش کتابم(این زن بی عبور سایه ها مردنی ست)
به روزم و منتظر شما
ممنونم
ممنونم عزیز
سلام نیما جان
خیلی قشنگ بود
پیشم بیا منتظرتم
سلام نام مقدس اوست...سلام بر تو
کجایی برادر؟!!!!!اینجا رو ول کردی به امون خدا کجا رفتی اخه؟زووووووووود باش من منتظر شعر جدیدتم
گآهـے دِلَـتـــ از سن و سالت مےگیرد
میخواهے کودکـــ باشے
کودکے بهـ هر بهانهـ ای بهـ آغوشـِـ غَمخوارے پناهـ مے بَرَد
و آسودهـ اَشک مے ریزد
بُــزُرگــــ کهـ باشے
بایَد بغض هآے زیادے را بـےصدآ دفن کنے ...
یه وقتایی اون قدر هیچکس حالی از ازت نمیپرسه
که ادم شک میکنه
نکنه مرده و خودش خبر نداره........!
سلام نام مقدس اوست....سلام بر شما
آنجا که چشمهای مشتاقی برایت خیس شوند
زندگی به رنج کشیدنش می ارزد.....