چقدر سخت است که روزها.. نه ماهها از احساس عشق دور باشی! نمی دانم چه شده.. اما مدتهاست که زبانم سکوت کرده و چشمهایم دیگر پاسخ نگاههای پر احساسشان را نمیگیرند! خسته شدهام از تکرار... از تکرار حرفهای دلی که نمیخواهی بفهمی! اگر میخواستی شاید میسر بود به نوازشی و به نگاهی تو را همراه خواستههای عاشقانهام سازم. اما... این روزها چقدر خستهام دیگر اشتیاقی به آینده نیست... آینده ای که هر ساله چینی بر چهرهام میاندازد و امید شادیهای عاشقانه را از دلم میزداید... کاش هنوز سالها پیش بود و تو هنوز مرا دلخوش میکردی.. تا دستانت را بگیرم و تمام ناهمواریها را با تو در عبوری سبز هموار سازم ... کاش هنوز سالها پیش بود!
چیزی از چراغ و ستاره پنهان کنی
برو پیاله ات را پیدا کن
وقت شام است .
می گویند قرار است سهمی از سایه روشن رود را
به خانه بیاورند ،
یعنی به اینجا بیاورند .
اینجا خانة شما نیست ؟
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل
دانایی است
اما هوا
همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه
علامت رستگاری نیست
و من گاهی
اوقات مجبورم
به آرامش
عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش
آسوده است
چقدر تحمل
سکوتش طولانی است
چقدر ...
از: سید علی صالحی
مجموعه: نشانی ها
داشت سردر بالای طاق کوچه را نگاه می کرد
من می شناسمش
همیشه انگار گمان می کند
که سکوت کلمه از صبوری آدمی ست
یا ارزانی آینه از آواز آدمی …
چه فرقی دارد
وقتی که دیگر چیزی هیچ
برای کلمه ، برای آدمی ، برای آینه …فرقی نمی کند !
وقتی که رفت ،هیچ نامی آشنا نبود
حالا که دارد بر می گردد
پروانه ای قشنگ از خط غروبی دور آمده است ،
آمده است
بالای همان سردر طاق کوچه نشسته است …
پرپر و هی پرپر و هیچ اما نمی رود ،
باد می آید .
خواب خانه سنگین است
کوکنار کوچه خلوت است
و ما باز باخاطرات همان ترانه های عریانمان در باد ،
در باد و دیگر هیچ.
از: سید علی صالحی
مجموعه: نشانی ها
از: سید علی صالحی
مجموعه: نشانی ها
تا ماه
این ماهِ ولرم دوگانه
دیوانهی من است
ترسی ندارم
که رخساره در لمس قرینهی لغزانش نهان کنم
اما وای که اگر باد
از این رازِ سربسته
بویی بُرده باشد
پرندگانِ حکایتِ عامالفیل
سنگسارمان خواهند کرد.
هی تراشیدهی باد و بلور، لیموی گَس
مگر مَنَت به ترانه تمام کنم
ورنه کو برگزیدهای
که شاعرتر از این تشنهی خلاص
از قاف و غینِ این همه قَدِغَن بگذرد.
خودت بگو:
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفریدهاند.
از: سید علی صالحی
خیلی زود که برگردی
باز برای بیتو ماندنِ من
هزارهایست
که پُر شکوفهترین کلماتِ مرا در غیابِ نور
به خوابِ سایه خواهد بُرد.
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید.
من مجبور به باورِ بیدلیل این دقیقهام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترین شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.
هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ نیزهها
ببین تشنگیهای تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانهام میبَرَد؟
بازآ
که غیابِ تو از حدودِ این همه رویا
هزارهایست ... فرستادهی آخرین آوازِ آدمی!
از: سید علی صالحی
از: سید علی صالحی
گزیده ای از: «داستان یک استکان شکسته»
درباره شاعر:
سید علی صالحی زادهٔ ۱۳۳۴ شاعر و نویسنده معاصر ایرانی است. وی پایه گذار جریان موج ناب و جنبش شعر گفتار در شعر معاصر ایران و یکی از دبیران اصلی کانون نویسندگان ایران بود.
در مراسم دومین جایزه شعر نیما که در روز پنجشنبه هشتم مهر ماه ۱۳۸۹ برگزار شد مجموعه شعر آقای علی صالحی "انیس آخر همین هفته میآید" به عنوان کتاب برتر از طرف داوران انتخاب شد. وی در این مراسم شرکت نکرد و جایزه را نپذیرفت و اعلام کرد:
مردم با آبرو گرسنهاند، با سیلی رخسار سرخ میکنند. جایزهها را بگذارید برای بعد. عزت مردم در اولویت است. ... . "منبع: ویکی پدیا"
---------------------------------------------------------------------------------
معرفی برخی از آثار چاپ شده استاد سید علی صالحی:
1- نشانیهاناشر: انتشارات دارینوش
تعداد صفحات: ۳۸ صفحه
3- عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
تاریخ چاپ: ۱۳۷۵
ناشر: انتشارات دارینوش
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه
4- آخرین عاشقانههای ریرا
تاریخ چاپ: ۱۳۷۸
ناشر: انتشارات تهران
تعداد صفحات: ۳۶۴ صفحه
6- گزینه اشعار سید علی صالحی
ناشر: نشر مروارید
تعداد صفحات: 297 صفحه
چاپ اول: 1383 / چاپ هفتم 1392
نمیدانی چقدر پاهایم تاول زده اند .... وقتی راه رسیدن به -تو- طولانی است! نه اینکه فکر کنی رویای دیدنت مرا گم کرده است نه! راه رسیدن به تو در خواب هایم هم طولانیست تو دوری .... به اندازه خدا و دستم نزدیک.... به اندازه خدا حالا من چگونه برسم به تو؟! و آری راه رسیدن به تو کوتاه هم باشد من آمدن نتوانم نه اینکه جرات نداشته باشم من با دوریت زنده ام! و تو هر روز دورتر میشوی! و دورتر شده ای... قسم به فاصله ها هنوز هم دوستت دارم ....
زیستن را تفسیر کن، تو که دستهایت برترین کلام را که دوست داشتن است تعلیم می دهد و صدای قلبت رگهای مرا بیدار می کند. اندوه را تعریف کن، ای سپیده محصور که در پیکرت روح حساس ابریشم ها جاریست و هیچ کس جز من رنگ چشمانت را نشناخته و عشق را تفسیر کن در پریشان سکوتت، زمانی که خیابان رنگ چشمان تو را می گیرد و درختان نامت را نجوا می کنند و من خاطرات ناچیزِ بودن را در لبخندی به کوچه تاریکی می بخشم و به دری می کوبم که تو می گشایی تنها عبور ستاره ای که شب را می شکند. از آسمان ها می گذرم دستهایت را می گیرم و به خورشید می رسم ...
من از کفش های عاشق می ترسم
می آیی مسیر راه رفتن هر روزه مان را عوض کنیم؟
می ترسم گام هایم، به گام هایت عاشق شوند. می ترسم تمام
کاشی های شکسته ی زیر پایمان که لبریز بارانند، به صدای قدم
هایت عادت کنند. پا می گذاری روی کاشی های شکسته… آب باران روی لباست پخش
می شود… می خندی…
کفش هایم، کاشی ها … همه به صدای خنده ات عادت می کنند….
صورتم را زیر باران می گیرم. نجوای تو در همه ی دانه های باران است.
تو ….تو دانه های باران را هم اهلی کرده ای…
همیشه خیلی ساده آغاز می شود. با یک کاشی شکسته… یک دانه ی
باران. نه اصلن آغاز نمی شود، آغازش را نمی بینی…….و
ماندگاریش در تمام قدم ها تا آخر باران با توست.
من از تکرار تنهایی ام در این کوچه ها ی دل تنگِ پر باران،
بی تو، می ترسم.
باید مسیر راه رفتنم را عوض کنم. می خواهم کفش های نو به پا
کنم. دوست دارم کفش هایم صدای گام هایت را گم کنند و
باران، خنده ات را از یاد ببرد…
من از کفش های عاشق و کاشی های عاشق می ترسم………..
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
"حمید مصدق"
آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده ی دیداری ؟
ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!
"حمید مصدق"
خواب رویای فراموشی هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت ِ خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید :
« گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است»
"حمید مصدق"
ای مهربان من
من دوست
دارمت
چون سبزه های
دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای
تازه ی زیبایی
با قامت بلند
تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب
تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب
فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی
قرین!
ـ و این
تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین...
"حمید مصدق"
درباره شاعر:
حمید مصدق ( 1318 - 1377) ، متولد شهر رضا اصفهان.
مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکدهٔ حقوق شد و در رشتهٔ بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشتهٔ حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم مدرک کارشناسی ارشد اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشتهٔ فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی دانشآموخته شد و در دانشکدهٔ علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان بهتدریس پرداخت.
وی پس ار دریافت پروانهٔ وکالت از کانون وکلا در دورههای بعدی زندگی همواره بهوکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و شهید بهشتی را پی میگرفت. در ۱۳۴۵ برای ادامهٔ تحصیل بهانگلیس رفت و در زمینهٔ روش تحقیق بهتحصیل و تحقیق پرداخت. تا سال ۱۳۵۸ بیشتر بهتدریس روش تحقیق اشتغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی بهخصوص حقوق تعاون. مصدق تا پایان عمر عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجلهٔ کانون وکلا را بهعهده داشت. حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت. (منبع: ویکی پدیا)
به تو می رسم !
"شاعر: ناشناس"
تا دستانت برای دستانم، تنها شوند!
"شاعر: ناشناس"
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم...
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود
که عاشقت شدم .
"لیلا کردبچه"
از کتاب: صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر / نشر فصل پنجم
دیگر
خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند
و می داند
هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد
حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز
با ناز الهه ای بکشد
که تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد
گاهی تو را به سفر می فرستد
گاه بهشت
گاه جهنم
و به روی خودش نمی آورد
خوشبختی های سیاه و سفیدی را
که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای
و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند
روی خواب های کدام تخت می اندازی
این روزها بنان
عجیب روی صورت پدر گریه می کند
و انگشت های من ناتوانتر از آنند
که به تکه پاره ی عکس هایتان
وصله های عاشقانه بچسبانند.
"لیلا کردبچه"
درخت ها
بازیگران ماهری اند
آنقدر طبیعی جوانه می زنند
که نگاهت پشت تمام پنجره ها سبز می شود
و سفیدی موهایت را در هیچ آینه ای نمی بینی
لبخند می زنی و فراموش می کنی بهار
فصل دخترانه ای است
که شادترین رنگ هایش
با عبور از رگ های تو شیری می شوند
لبخند می زنی
و فراموش می کنی لباس های چارده سالگیت را
برای دخترت کنار گذاشته ای .
"لیلا کردبچه"