بودی و دلم دلتنگت بود... شاید دلتنگ صخره هایی باشم که باهم هموارشان می کردیم.. شاید دلتنگ کوچه های غربتی باشم که با قدمهایمان کودکی هایمان را در آنجا لی لی کردیم.. شاید دلتنگ تنگ غروب.. شاید دلتنگ یک آغوش.. اشتیاق برای باهم بودن.. شاید یک نگاه سبز و شاید ... راستی دلت دلتنگ آش رشته ای نیست که در خاطره ی سبزه ها و آرامش فواره ها خوردیم؟؟؟ خیلی دلتنگت هستم خیلی ...
خیلی دلنشین بود
...ب ی تو بـ ی تابـ م...
بودی ودلم ، دلتنگت بود
دلتنگ فرداهایی که می آمد و مارا جدا می کرد
وآمد و جدا کرد...
ان روزها دلتنگ امروز بودم
امروز وفردا ها
و چه پیشگوی بدی بودم که از آمدن حقیقت می ترسیدم
ازپیشگویی حقیقت
حقیقت تلخ زندگی که سیلی سختی به صورت احساسم زد
آه از دل بیقرار من !....
وتو...
مثل جویباری نجواگر
از خیال من میگذری
ومن...
دلم میخواهد
گل قلبم را
گلبرگ گلبرگ
در تو پر پر کنم
وکنارت بنشینم
وببینم که تو
تمام مرا با خود میبری...