حواسم  نیست به چیزهایی که اتفاق می افتد 

آن پرنده که لحظه ای پیش 

بر نوک پاهایش می رقصید  

شعر تازه ی من بود 

آن شاخه ای 

که زیر بار شکوفه ها آه می کشید 

قصه ای بود 

که هنوز ننوشته بودم 

 

 

می خواستم حرف بزنم 

اما باد  

صدایم را با خودش برد 

می خواستم زبان گلدان ها را بدانم 

زبان خاک را شناختم 

 

 

گوزنی هستم که می خواهد 

خودش را  به نزدیکترین شکارچی برساند 

گاهی مرگ 

حرف های زیباتری دارد 

 

 

  

 

 

 

 سراب . گروه موسیقی حال

 

 

این راست نیست که هرچه عاشق‌تر باشی بهتر درک می‌کنی. 

همه‌ی آن‌چه عشق و عاشقی از من می‌خواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است. 

ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌جایی  

ندارد.  

پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. 

 سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم. 

      از سخن عاشق/ رولان بارت 

 

 

 

 

 

شد جهان از یادم... 

 

  

 

 

 

به آسمان که نگاه می کند 

یعنی 

همه چیز را گفته است 

گاه گرم می گیرد با درخت ها 

گاه  

هم بازی نور و دریا 

می ترسم ببوسمش 

می دانم به او نزدیکتر بشوم 

بال می گشاید 

 

 

 

  

این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید 

من از این بی خبری  

سوی خبر می نروم

 

 

 

مولانا 

 

 

 

 

 

 

سفر را از همین خانه آغاز می کنم  

کسی چه می داند 

کسی چه می داند 

چند اقیانوس را 

در لیوان های لب به لب از آب سرکشیده ام؟ 

چند آهوی رها شده از دام  

از جنگل موهایم بیرون پریده اند؟ 

کسی چه می داند 

آینه ی روی طاقچه  

چند قاره آن طرف تر را پشت سرم نشان می دهد؟ 

 می خواهم به حرف های آن باریکه ی نور گوش بدهم  

 که به بوته های خاک گرفته ی روی پرده  

جان می بخشد 

می خواهم با دهانم 

دهانت را تماشا کنم 

سفر را  

از چارچوب همین در آغاز می کنم  

که پیش از من 

گله ی اسب ها  و گوزن ها 

از آن عبور کرده اند 

 

 

 

بهار 1394 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سهیل نفیسی / شبونه  

 

 

 

 

برای امشب 

سی تیر ماه 

 

امشب به دست هات نگاه کردم. 

به آسمون...به ابرها...به خال کوچیک روی دستت .  

کمرنگ بود.بوسیدمش.تا صبح بوسیدمش. 

تا فردا شب بوسیدمش.تا یک ماه دیگه...سه ماه دیگه...نه ماه دیگه ...تا یک سال دیگه بوسیدمش. 

تا پنج سال،شش سال،هفت،هشت،نه...تا ده سال دیگه بوسیدمش.  

چشمامو بستم و بوسیدمش. 

 

  

 

عالم پر است از تو 

غایب منم ز غفلت 

تو حاضری ولیکن 

من آن نظر ندارم... 

 

 

عطار 

 

 

 

 

تمام این سال ها حس کرده ام تو با هزار زبان با من حرف می زنی  . 

18تیر 94 

 

 

 

 

Evgeny Grinko - Valse

 

فکر می کنم پیر شده ام /چون پرچم آواره ی کشورم ...بی اعتبار

چون پاسپورتی که در کمدم پنهان شده/تمام عمر گریخته ام

از دست سایه ای که مرا به تاریکی می کشاند/با انگشتانش رگ های روحم را می خراشید

تنها بهانه ام جست و خیز ماهی کوچکی بود/که آوازهای کودکی ام را زمزمه می کرد

امشب اما دانستم

سایه ای که از او می گریختم/و تمام عمر به دنبالش بودم

همین ماهی کوچکی ست که در سینه ام خانه دارد ...

الیاس علوی . حدود

 

 

بعد از مدت ها به خانه ی شعرهایم برگشتم.دلم خانه ی جدید نمی خواست. دیوارهای بدون آجر اینجا را،سقف شیشه ای اش را و باغچه ی کوچکش را دوست دارم.

 

 

تنم

آغشته  به برگ هاست

برگشته ام از جنگل

و تازه فهمیده ام

 دوستی ام با شاخه ها به هزارسال پیش برمی گردد

ما

همدیگر را نشناخته خواهیم مرد

در سرزمینی

که غم

خیابان ها را جارو می زند

تنها چهره ی درخت ها برایم آشناست

در خانه ای با اتاق های کوچک  درهم

که  خاطره ها

چراغ  آویزان از سقف را خاموش می کند

به انتظار باد می نشینم

که بی تابانه

برای بوسیدنم پرده ها را کنار می زند

ما همدیگر را

در آغوش نکشیده خواهیم مرد

و بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم

به هم خیره می مانیم 

 

 

 

بهار 1394

ما را سر بودن جهان نیست 

ما را سر یار مهربان است 

                                        عطار 

 

  

 

 

 

امروز
در خیابانی بلند
عابری بودم
که دنبال صورتش می گشت 


وسط حیاطی بزرگ
شیر آبی بودم
که خیره به دیوار روبه رویش
چکه چکه غمگین تر می شد
 

امروز در اتاق
کتابخانه ی کوچک را
بارها به هم ریختم
و کلمه ها
در حرارت دست هایم ذوب می شدند 


این بار بیا
کمی نزدیک تر کنار هم دراز بکشیم
پیش از آن که مرگ
لب هایمان را از ما بگیرد

 

 

 

فروردین 1394

 

 

روزهای بهار و من و مستی طولانی ام

من و عاشق بودنم

 

 

*  هم صحبتی با تار / جلیل شهناز

 

 امروز چهارشنبه 2 اردیبهشت فقط به یک چیز فکر میکردم  :

  

 

تو باغبان صدایت بودی...

 

چهره های گذشته ام را

من با خود حمل می کنم

چون درختی که حلقه های سال هایش را

حاصل جمع آن ها یعنی من

آینه فقط آخرین چهره ام را می بیند

من همه ی چهره های گذشته ام را با خود دارم/

 

 

توماس ترانسترومر

 

 

 

 

 

 

چیزهای زیادی هست

مهم تر از آزادی

که شهر را به خودش بیاورد

می خواهم بدانم

پرنده های روی سیم برق حواسشان کجاست

که شاخه ها را از یاد برده اند؟

 و بارانی که می بارید

و لب هایم را

از روی صورتم پاک می کرد

من را با کدام جنگل غبار آلود اشتباه گرفته بود؟

حرفی ندارم برای گفتن

مثل ساعت دیواری خانه

که عقربه هایش را

لحظه های سنگین شکسته  اند

 

 

 walk to Ordibehesht 

  


 

  

 

برای سیما و موج های بلند موهایش

  

  

من را مثل تاریکی 

در چمدان کوچک ات جا بده 

یا مثل تکه ای از روشنایی 

بگذار گلوبندت باشم 

من را  

مثل شعری کوتاه 

با باغ های میوه و ذره های چرخان نور 

در دهانت آب کن 

تو  باید

همان پنجره ی بدون قاب باشی

که اصالتش به خورشید می رسد 

 

 

 

 

 

song for eli

 

باز تا سنجاقک

   

از شعرهای کوچک من برای روح بزرگ تو: 

 

می خواهم بروم

و سال ها

کنار خورشید دراز بکشم

می خواهم کسی نباشد

که بیدارم کند

کسی نباشد

که یادم بیاورد به خانه برگردم

و با نوک انگشت هایم

دیوارها را نوازش کنم

می خواهم بروم

چون تو را دوست دارم

و حس می کنم قلبم

هیچ کجای زمین جا نمی شود 

 

 

 

 

 

قلم خوبی برای نوشتن نداشته ام هیچ وقت به جای حرف هایی که دلم می خواهد بنویسم فقط می نویسم:  

 

جان و جهان زعشق تو رفت ز دست کار من

من به جهان چه می کنم چونکه از این جهان شدم  

 

 

 

_تکنوازی سه تار / احمد عبادی

 

 

 

  

 ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او...

 

 

 

  

*تک نوازی سه تار . محسن کیمیایی فر 

 

 

 

 

تو کیی در این ضمیرم 

              که فزونتر از جهانی

 

بعد از سال ها

بیدار می شوم

پیرهنم را از موج ها می تکانم

و از در بیرون می زنم

حالا برگشته ای ببینی چند دریاچه روی تنم مانده است؟

حالا برگشته ای

روبه رویم

  و با دست هایت

تمام گذشته ها را نقاشی می کنی...

می گویی

عشق زنی بود با دامنی قرمز

   که در شلوغی اقیانوس

        میان رقص ماهی ها

               گم شد...

بلند می شوم دلتنگی را مثل روبانی خاکستری

      از دور گیسوانم باز می کنم

و لب هایم را

   روی لب های شمعی می گذارم

که گوشه ی اتاق

    زندگی ام را روشن می کرد

آب می شوم

آب می شوم...

 

 

آذر۹۲

 

من سردم است
و انگار
ديگر هيچ وقت گرم نخواهم شد
اى يار
اى يگانه ترين يار
آن شراب مگر چند ساله بود؟
 
 
 
 
 
 

نمی گویم دوستت دارم

و پرمی شود دهانم از برف...

و دسته ی کلاغ ها بلند می شوند

تارهای موهام را با خود می برند

 

 

 

نوشتن یک توان است. جامعه‌ی شفاهی هرگز خودش را و حقوقش را نمی‌شناسد، جامعه را باید به توان نوشتن مسلح کرد. درخت را یکی یکی می‌کارند و آب و نورش می‌دهند تا بلندبالا شود. نوشتن اگر خود زندگی نباشد آینه‌ی تمام‌نمای زندگی ست. برخی آدم‌ها این استعداد و موهبت را درون خود حس می‌کنند، فقط باید تربیتش کنند، ترفندها و تجربه‌ها را بیاموزند

نخستین کارگاه داستانی که در سال 1364 برگزار کردم تصورم این بود که ما با همین حلقه ساختن و گوشه‌های تیز همدیگر را صیقلی کردن و از همدیگر آموختن و تجربه‌ها را به دیگران بخشیدن، راهی به جایی می‌گشاییم. و من نیز بخت خودم را بلندتر می‌کنم، چشم‌اندازم وسیع‌تر می‌شود، و در یک چرخه‌ی سازنده قرار می‌گیرم. در جهانی که ما هستیم، رابطه‌های انسانی با بده و بستان تعریف می‌شود. خاستگاه داستان و رمان و هنرها شهر است. انسان شهری در شهر حق خودش را می‌شناسد، و این دستاورد همه‌ی تاریخ است.

بعدها کارگاه‌های داستانم ادامه پیدا کرد و آخرینش در ایران، کارگاه داستان آکادمی هنر سمندریان حاصل خوبی داشت. بعدتر در موسسه‌ی گردون برلین هم این تجربه گل داد، بسیاری از بچه‌هام با تکنیک‌های نوشتن توانمند شدند، نوشتند و منتشر کردند و همچنان مشغولند.

از سال 2012 تصمیم گرفتم راه بیفتم در دانشگاه‌های آمریکا و کانادا و کشورهای اروپایی، گل‌های سرسبد کشورم را که اینجا و آنجا دور از ایران تحصیل می‌کنند با ترفندهای نوشتن آشنا کنم، تجربه‌هام را در اختیارشان بگذارم، توان و نقاط شکوفایی‌شان را نشان‌شان بدهم، و اگر ضعفی دارند کمک‌شان کنم. و عجیب اینجاست که تیرم به هدف نشست و دیدم که استعدادها را می‌توان بارور کرد، از بیراهه‌ها بازشان داشت، و یک چرخه‌ی شوق‌انگیز ساخت.

اما در این مدت مدام برایم از داخل ایران نامه و ای‌میل و پیام می‌رسید: «ما که در ایرانیم چه کنیم؟... ما چطور می‌توانیم استفاده کنیم...» و من مدام فکر می‌کردم چه کنم؟

در زمانه‌ای که ما هستیم، مرزها با اینترنت فرو ریخته، زمان و مکان و جغرافیا تعریف دیگری یافته است. این فرصتی که انسان به انسان بخشیده، آتشی ست که پرومته از کوه المپ در اختیار انسانها گذاشته است تا خودشان را گرم کنند. مال ماست، می‌توانیم از آن استفاده کنیم، و اگر من نمی‌توانم در کشورم حضور داشته باشم، می‌توانم تجربه‌هام را به صورت آنلاین و رایگان در اختیار استعدادهای زمانه‌ام بگذارم.

و سرانجام نتوانستم در برابر این صداها مقاومت کنم. در سال 2013 تصمیم گرفتم که آکادمی داستان گردون را برای استعدادهای داخل ایران تاسیس کنم، حدود یک سال با دوستان و دستیارانم برای این هدف تلاش کردیم. و حالا آماده‌ایم که از آغاز 2014 کارگاه‌های داستان‌نویسی اجتماعی را به صورت آنلاین آغاز کنیم.

اینجوری با لبخند و احساسی دیگر می‌روم سراغ نوشتن و رمان و داستان. اینجوری کنار همدیگر معنا می‌یابیم. کنار یک عده نیروی تازه نفس که نمی‌خواهند عباس معروفی شوند، می‌خواهند از او بگذرند و سکه‌خودشان را ضرب کنند.

عباس معروفی

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد

اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد...



شاملو




دست های تو هر کجا که باشند

باز هم گره ها را محکم تر می کنند

من باز می مانم

از گشتن و سرگیجه گرفتن

بی آنکه بدانم

این رازی که تو با خودت برده ای

کدام سمت زندگی را روشن می کرد؟

من باز می مانم

و دامن آبی ام را جمع می کنم

بفهمی دریا

همین خانه ی کوچک بود...

و چشم هایم را

از هزارتوی آینه بیرون می کشم

بفهمی

تنهایی چگونه یکباره

زندگی ات را غرق می کند...






آه تو می دانی

تو می دانی که مرا

سرباز گفتن کدامین سخن است

از کدامین درد!!




شاملو




کنار تو هیچ چیز آرام نیست

این ابرها

یک روز پایین می آیند

روبه روی پنجره فریاد می زنند

این اشک های ریزریز

یک روز دریا می شوند

و من

می نشینم گوشه ی اتاق

در خوذم غرق می شوم

چقدر عاشق بودم

و نمی دانستم حرف های تو

موریانه های کوچک اند

روی دیوارها می نشینند

حرف های تو

باران تند زمستان اند

و من با دامن نارنجی ام

یخ می زنم

یخ می زنم یک روز...


فرناز خان احمدی/آذر



من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم

باور کن

من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم...

کودکانه و ساده و روستایی!





نادر ابراهیمی

بار دیگر شهری که دوست می داشتم












شعر:

چرخ می زنم در دنیا

هر روز

شعله ها کشیده تر...

فریادها بلندتر

و سنگ ها بی تاب تر می شوند

دخترکی صدایم می زند:

_مامان؟ نسترنم را کجا بکارم؟

_روی دامنت!

 







خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد

 حالا یا با موهای او، یا با دل من، چه فرق میکند؟

 

 

عباس معروفی/سال بلوا

 

 

 

 

 

 

شعر:

 

هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم

چشمانم غمگین تر می شود

خوشبختی

چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم

بوسه های صورتی

که پروانه می شدند

از لبهایم می پریدند

شمع های کوچک رنگارنگ

      که می رقصیدند در تاریکی

و مدادرنگی های بی قرار

 که قول داده بودند

    برای جهان

       درختهای تازه تری بکشند

هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم

بی تابی ام بیشتر می شود

می دانی؟

من دیگر خودم نیستم

حتی حالا

که تنهایی باران شده است

روی تنم

 

 

فرناز خان احمدی/۹۲مهر

 

از مهتابی به کوچه خم می شوم

   و به جای همه ی نومیدان می گریم...

 

 

احمد شاملو

 

 

 

 

و شعر...:

 

 

 

در این هوای ابری

هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند

پس این در نیمه باز را

           به روی تو خواهم بست

پس با دلتنگی هام

   دو گوشواره ی آبی می سازم

             به گوش می آویزم     

کاش بگویی

این همه که من نگاهت می کردم

  کجای دنیا

مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها

    با کفش های سرخابی اش

                      به پنجره ای زل می زند؟

کاش بگویی

جز من

موهای روشن چه کسی

    کشیده می شود روی شب های تاریک ات؟

من غمگینم

این در را حالا می بندم

تنهایی

میان دیوارها قشنگ تر است

 

      

  

          فرناز خان احمدی/مهر92      

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایه ی دیوار تو می شد

سیمین بهبهانی

 

 

به عباس معروفی

         که گفت : منتظر بهارم...

 

 

تو چشم به راه بهار بودی

من نشسته بودم روی پله ها

گلدان ها را رنگ می زدم

سبز

سرخابی

نارنجی

آبی

فکر کردم این رنگ ها چیزی به یادت آورده اند

چیزی شبیه گذشته ای شیرین

نمی دانم

شاید باز می خواستی صدایم کنی

با دستهایت....تنم را آتش بزنی

با دستهایت

تاربه تار موهایم را ببافی به رویاهایی نزدیک تر

به همین لحظه

که کنار حوض قدم می زنی

و من گلدان ها را رنگ می کنم

 فرناز خان احمدی

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم

رهی دیگر نمی دانم

                  نمی دانم

 

 

شعر:

چشمت را ببند ببوسمت

بعد از آن سالها...

که بیهوده رفتند

بی آنکه من

هر صبح چرخ بزنم در اتاقت...میان آن همه کاغذ

 سنبل ها را روی میز بگذارم

بی آنکه بنشینم روبه رویت

قصه هایت را بخوانی...دنیا مال من شود

چشمت را ببند برگردم

دستانم را بکشم روی شیشه ها

بگویم: شکوفه های پشت پنجره

چقدر بزرگ شده اند...

چقدر باران و بهار

     به تن اتاق قشنگ است...

همه چیز را دوباره می سازیم

دوباره می رقصم میان دره ها

و رودخانه ادامه ی دامنم می شود

 

 

فرناز خان احمدی

از این آتشی که می سوزاندم نمی توانم فرار کنم

هر بار که صدای تو می آید آتش می گیرم

و تمام درها به رویم بسته می شود

نگاه که می کنم می فهمم هیچ کدام از پنجره های خانه پنجره نبوده اند

و آن حیاط بزرگی که هرشب در آن می دویدم به سمت تو

تا گلهای توی مشتت را روی دامنم بپاشی...      

همان نقاشی قدیمی ست که سالها پیش

زیر باران رنگهایش به هم ریخت

یادت هست؟

من همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت

      دنبال پروانه های روشن می گشتم

همان خاتون چشم به راهی

    که روی پله ها می نشست

        و از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت

از اینکه می توانست

هر شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید

       و آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را

                  خودت باز می کردی...

 

در آسمان آخر شهریور


حتی ستاره‌ای هم نگران من نیست


به اتاق برمی‌گردم و


شب را دور سرم می‌چرخانم و


به دیوار می‌کوبم

 

 


حسین منزوی

 

 

 

آخرین بار موهایم را شانه می زنی

کلید را کف دستانم می گذاری

می گویی:برو دنبال خوشبختی ات

می گویی: این چاردیواری که می بینی فرو خواهد ریخت

باور می کنم

دور می شوم

می دانی؟

تو اشتباه نبودی

اشتباه این آتشی بود که شعله کشید

از حرف هایت

اشتباه این پیراهن قرمزی ست که به تن من پوشاندی

و گفتی عاشق تر می شوی

اشتباه هزار چیز دیگر است

که می چسبانی به سقف اتاقت

تا همیشه یادت بماند

تا همیشه به سمت دیگری نگاه کنی

نه آن سمتی که من ایستاده ام

با گلهای نارنجی روی موهایم 

 

فرناز خان احمدی