فکر می کنم پیر شده
ام /چون پرچم آواره ی
کشورم ...بی اعتبار
چون پاسپورتی که در
کمدم پنهان شده/تمام عمر گریخته ام
از دست سایه ای که
مرا به تاریکی می کشاند/با انگشتانش رگ های روحم را می خراشید
تنها بهانه ام جست و
خیز ماهی کوچکی بود/که آوازهای کودکی ام
را زمزمه می کرد
امشب اما دانستم
سایه ای که از او می
گریختم/و تمام عمر به دنبالش بودم
همین ماهی کوچکی ست
که در سینه ام خانه دارد ...
الیاس علوی . حدود
بعد از مدت ها به خانه ی شعرهایم برگشتم.دلم خانه ی جدید نمی خواست. دیوارهای بدون آجر اینجا را،سقف شیشه ای اش را و باغچه ی کوچکش را دوست دارم.
تنم
آغشته به برگ هاست
برگشته ام از جنگل
و تازه فهمیده ام
دوستی ام با شاخه ها به
هزارسال پیش برمی گردد
ما
همدیگر را نشناخته خواهیم مرد
در سرزمینی
که غم
خیابان ها را جارو می زند
تنها چهره ی درخت ها برایم آشناست
در خانه ای با اتاق های کوچک
درهم
که خاطره ها
چراغ آویزان از سقف را خاموش
می کند
به انتظار باد می نشینم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده ها را کنار می زند
ما همدیگر را
در آغوش نکشیده خواهیم مرد
و بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم
به هم خیره می مانیم
بهار 1394