توجه: وبلاگ "کوچه باغ شعر" هیچ صفحه ای در شبکه های اجتماعی از جمله تلگرام و اینستا ندارد.
وبسایت دیگر من: "کوهنوردی، نشاط زندگی" (نیما اسماعیلی)
معرفی مسیرهای کوهنوردی و گردشگری تهران و ایران
عجب از
چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند.
"سعدی"
افتادهام
در ابتدای کوچهای بن بست
از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد
من گریه کردم آخر این قصه را باید
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم
بعد از تو فکر ضجههای دفترم باشم
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری کرد
بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری کرد
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
---------
---------
+ دانلود دکلمه زیبای این شعر با صدای آقای امید حسین زاده و خانم راحله شوقی جمیل
--------
متن کامل شعر در ادامه مطلب
تو در
مسیر زندگیام قرار گرفتی
و من تنها میتوانستم
جلوی قلبم را نگیریم
و بیهیچ ملاحظهای دوستت داشته باشم
هیچ ماهی یی با باله هایش
نمیتواند جریان رودخانه ای را تغییر دهد
تو را دوست دارم
و این خلاف جریان زندگی ست
از ما چیزی نخواهد ماند
اما شاید آنان که
معشوق خود را بیشتر بوسیده اند
از خاکشان گل های بیشتری بروید
باد، وقت وزیدن از کنارشان
مشتی به تبرک بردارد
تا پر کند
حجمی خالی از تنهایی را.
"محسن حسینخانی"
رنج تو بر
جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بوَد آن رنج همچون عقلِ جانآرای ما
"مولانا"
گفتم که
دل از تو برکنم نتوانم
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
"مولانا"
آدم ها
در کوچه و خیابان
طوری که مثلا پیدا نیست
به هم نگاه می کنند
لعنت به چشم های منتظر!
تو را باید همیشه
با لب های پر رنگ
در خیابان دنبال کرد!
من زنی را دوست داشتم
که در تقویم چشم هایش
روزی وجود نداشت
و سیاه بخت بود!
و عاشق مردانی می شد
که نامشان روی خیابان های شهر است
و از هر کدام
کودکی به دنیا می آورد
حالا می دانم جز باد، کسی
مسئول پریشانی موهایم نیست
و تو را تنها باید نوشت
و اگر چشم هایم را روی هم می گذاشتم
دیگر منتظر نبودند
و لبهایم را اگر...
هر خبری که می نویسم
هر جریده ای که منتشر می شود
مطابق است با تاریخ روزهای نبودنت
این روزها کجایی
که گردن باد را بفشاری
مبادا پریشانم کند!
اصلا برایم خبر آورده اند
که شیخ تان با مریدان فراوان می آید
اینها چه می دانند
که مریدان شیخ ما
بادهای هرزه جهان اند
و زنی را که دوست داشتم
در هر بهار بارور می کنند
فقط دعوتم کن
و نیا!
قول می دهم
آنقدر خوب بمیرم
که بادها به احترامم بایستند
مریدان به احترامم فراموشت کنند
آدم ها به احترامم نگاه به هم نیاندازند
و تو
سنگ های کفشت را خالی کنی
و بوسه ای برایم بفرستی...
"زهره طلوع حسینی"
---------
منبع: http://nimage.blogfa.com
آزادی
برایم
چونان آب برای دریا است
پس چگونه است که اسارت دستانت را
تحمل که نه، عاشقانه دوست می دارم
چگونه است که رهایی بال هایم
تنها در حصار چشمان تو اوج می گیرد
چگونه است هزاران کلمه ای که به تاخت
بر دروازه های جانم هجوم می آورند
تا سرزمین های درونم را فتح کنند
اما اجازه عبور نمی یابند
جز سلامی که از لبهای تو آویخته
چگونه است اینهمه تنهایی را درون خانه جا دادن
برای حضوری که ممکن نیست بر سرم آوار شود
من تو را به دنیا می آورم
از میان تمام زنانی که ساختار خلقتم را معماری کرده اند
از میان خاکستر مردانی که ققنوس را به آتش کشیدند
از میان دیوار هایی که با گام های زمان در وجودت ترک برمی دارند
شب و روز را قضاوت نمی کنم
تا در کنار تو همیشه طلوعی باشم برای جهانیان
من در شاخه های بر افراشته ی دستانت گیر می کنم
و چونان پرنده ی خارزار
زیباترین مرثیه ی شرقی را
آواز خواهم داد.
"مریم میر ابراهیمی"
---------
منبع: http://nimage.blogfa.com
پر از
واهمه ی پنهان
پاییز از کنارم می گذرد
و برگ نادیده ی بهار بر سینه ام می نشیند
دیگر از تنهایی گریزی نیست.
اکنون می دانم که با سایه ی کوتاه آدمی
نجوایی است که هیچ کس آن را نمی داند
و در سکوت شب های مهتابی
رویای مرگی غریبانه و تنها؛
در خاطرم کوهی است با اسبی شکسته و خاموش
و سپیداری با زمستانی بلند
و آسمانی که در خواب دورش
گریه ی سرزمین افسانه هاست.
با آرزویم اما
میانه ی آوایی است که آرام در باد گم می شود.
"علی اکبر گودرزی طائمه"
از کتاب: قلب های کوچک شهر بزرگ
درباره شاعر: علیاکبر گودرزی (زاده ۱۳۳۴ - درگذشته ۱۲ آبان ۱۳۹۵) دوبلور، گوینده مستند و شاعر اهل ایران بود.
میخواهم
بدن تو را شرح دهم:
بدن تو بیکرانه است
بدن تو گلبرگ نازک گل سرخیست در لیوان آبی زلال
بدن تو جنگلی وحشیست با چهل هیزم شکن سیاه
بدن تو درّههای ژرف نمناک است پیش از آنی که آفتاب
بردمد
بدن تو دو شب است با برجهای ناقوس و شهابهای ثاقب
و قطارهای از ریل خارج شده.
بدن تو میخانهای نیمه روشن است با دریانوردان مست و
سوداگران توتون
آنها رقصکنان، بشکن میزنند لیوانها را میشکنند
و فحش میدهند
...
بدن تو دریاچهای شفاف است
که در ژرفایش شهر سپید غرق شده پدیدار است
بدن تو دخترکی گلی رنگ است
او زیر درخت سیب نشسته است و برشی نان تازه
و گوجه فرنگی قرمز نمکزدهای میخورد
هر از گاه هم شکوفهی سیبی را در میان سینههایش فرو
میکند
بدن تو زنجرهای در گوش خوشهچین انگور
که سایهای بنفش بر گردن تاسیده از آفتابش میافکند
و خودش به تنهایی آواز میخواند
آنچنان که همهی انگورها با هم نمیتوانند بگویند
بدن تو دیدگاهی زیباست
خرمنگاهی بزرگ بر قلهی تپهای
یازده اسب برفگون،
بافههای کتاب مقدس را خرمنکوبی میکنند
کاههای زرین آینههای کوچک را بر گیسوان تو سنجاق
میکنند
...
بدن تو بیکران است
بدن تو نانوشتنی است و من میخواهم آن را بنویسم
آن را تنگتر بر بدن خود بفشارم،
در خود جای دهم آن را و در آنجای گیرم.
---------
"یانیس ریتسوس"
آتن - 1981.02.18
مترجم: فریدون فریاد
از کتاب: اروتیکا
منبع (متن کامل شعر): http://nimage.blogfa.com
درباره شاعر: یانیس ریتسوس (۱۹۰۹ –۱۹۹۰) شاعر یونانی، فعال چپگرا و از اعضای فعال گروه مقاومت یونانی در طول جنگ جهانی دوم بود.
دنیا کوچک
است اما
با هر قدم که از این خانه دور شدی
دنیا بزرگ تر شد
و درد هایم ابعاد تازه ای پیدا کرد
با هر قدم که دنبالت آمدم
خیابان ها تکثیر شدند
شهرها تکثیر شدند و
قدم هایت آرام ناپدید شدند
و من با غباری از راه های دور به خانه بازگشتم
بیزارم از تو
از این خانه که هر روز نبودنت را به رخ ام می کشد
منتظرم باران رد کفش هایم را از حافظه ی خیابان پاک
کند
تا تمام راه های رفته را انکار کنم
و فکر کنم هیچ جاده ای از من نگذشته است
این غبار هم غبار سال های نبودن توست
که بر شانه هایم نشسته است
هرچند کمی دیر شده!
به خانه نرسیده، کفش هایم دهان باز کرده
تمام راه های رفته را اعتراف کردند.
درباره شاعر: یزدان تورانی، متولد ۲۰ مهر ۱۳۶۴ ، تهران، فارغ التحصیل رشته مهندسی الکترونیک.
عشق
تو
کبوتری سبز است
کبوتری غریب و سبز
ای یار
عشق تو کبوتروار میبالد
بر انگشتان من
بر پلکهایم.
این کبوتر زیبا
چه سان آمد
از چه زمان آمد؟
ای یار
من فکر نکردهام
و کسی که عاشق شد
فکر نمیکند.
عشق تو ـ تنها ـ میبالد
چون باغچهها
و چون شقایق سرخ بر
دروازهها
چون بادام و صنوبر
بر دامنهها
و چون شکر در دل هلو.
عشق تو مثل هواست
ای یار
در برم میگیرد
از هر گوشه و کنار.
جزیره عشق تو را
خیال هم دست نمییازد
چون رؤیاست
ناگفتنی…
تفسیرناپذیر.
ای یار
عشق تو چیست؟
گل یا دشنه؟
شمعی روشن
طوفانی کوبنده
یا مشیت ناگزیر
خداست؟
درباره شاعر: نِزار قبانی (Nizar Qabbani) (۱۹۲۳–۱۹۹۸) شاعر و نویسنده اهل سوریه بود.
سه کبریت،
یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپارم همه را
زمانی که
تو را در میان بازوانم گرفته ام.
"ژاک پره ور"
ژاک پرور به همراه همسرش ژانین در تراس آپارتمانشان، سیته ورون، حدود 1960
Jacques Prévert & Janine
پروانه به
یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گدازست.
"وصال شیرازی"
داد چشمان
تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم.
"وصال شیرازی"
گر چه بر
من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را
ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا، گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان، خبری نیست تو را.
"وصال شیرازی"
-----------------
درباره شاعر: محمدشفیع شیرازی معروف به وصال شیرازی (۱۱۹۷–۱۲۶۲ ه.ق) از شعرا، ادیبان و خوشنویسان معروف شیراز در سده سیزدهم هجری قمری بود.
آن شب از دفتر چشم تو غزل ها خواندم
چه غزل ها که به یاد دل شیدا خواندم
موج مى زد ز فریبا نگهت عشوه و ناز
وآنگه از چشم تو دلجویى دریا خواندم
آن شب آن چهره ی تابنده و تاب سر زلف
دیدم و قصه ی بى تابى فردا خواندم
محو شوق از نگه جاذبه خیز تو شدم
راز سرمستى از آن ساغر صهبا خواندم
راز شیدایى و پا بر سر آرام زدن
در سراپاى وجودت به تماشا خواندم
تا گشودى دو لب بوسه طلب را به سخن
نکته ها زآن لب شیرین شکرخا خواندم
این که افروخت به بیدارى من شمع مراد
درس عشقى است که در عالم رویا خواندم
آن حقیقت که ز دیدار خرد پنهان بود
در خط جام به دمسازى مینا خواندم
راز هر مذهب و دین مکتب انسانى بود
که بسى نکته در این مکتب والا خواندم
شرح پایندگى عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه ی دفتر دنیا خواندم.
"ادیب برومند"
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود.
"ابوالحسن ورزی"