من ناز بالش کوچکی از سوالم
دلم می خواهد
سر بگذاری بر سینه ی من
بگویی
چه پرنده ای است
که به جای من
در هوای تو آواز می خواند.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند-
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
"محمد شمس لنگرودی"
88/02/06
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ
عکس از وبلاگ: http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/
پ.ن:گزینش های خوبی دارد این کتاب. اگر به دنبال گلچین قشنگ از اشعار شمس لنگرودی هستید، این کتاب را پیشنهاد می کنم.
سنتورها، عودها، ویلن ها، عودها
در دلشان ساز می زنند
تا به محض رسیدنت
خود به صدا درآیند.
ای بهار
سرمنشأ بی پایانت کجاست
تا نوشان نوشان بیایم
و در منزلت آرام گیرم
پل هایت کجاست
تا از تلاطم این برف بگذرم.
جاده ها
به نیت دیدنت
راهی شهرها می شوند
نمی یابندت، دور می شوند.
کندویت کجاست
تا زنبورانم
از شکوفه گیلاست پر کنند.
سوزن بارانت کجاست
تا زخم زمستام را بدوزم.
من به بوی تو برخاستم
و از حرارت بیداری دارم کور می شوم.
شادی هایت را
بر صورت من بریز فروردین من!
و اضافه هایش را
پست کن برای کسی که بهاری ندارد.
...
"شمس لنگرودی"
از کتاب: حکایت دریاست زندگی / سنتورها
--------------------------------------------
پی نوشت: ساعت 6:30 عصر، کتاب را ورق زده و این شعر زیبا را می خوانم. حیفم آمد با دوستانم به اشتراک نگذارم. در اوج پرکاری و کم وقتی شروع کردم به تایپ... -بنظر می رسد که این شعر برای اولین بار در فضای مجازی در این وبلاگ منتشر می شود.- تقدیم به همه دوستان نازنینم و آنها که شعر خوب را درک کرده و لذت می برند... درود بر قلم زیبای استاد شمس لنگرودی.
از پوستم
صدای تو می تراود
بر پاهای تو راه می روم
با چشم تو شعر می نویسم
من که ام
به جز تو
که در رگ و پوستم نهانی و
نام مرا به خود داده ای.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: حکایت دریاست زندگی
گزینه اشعار / شمس لنگرودی
نشر نیماژ / چاپ اول 1392
می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی...
"محمد شمس لنگرودی"
18 دی 1387
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار)
بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته،
به خانه خود می رود.
...
بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون می گذاریم.
تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخی اش گرفته
زیر پیرهنم می دود
ماه انگار شوخی اش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند.
تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند.
دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم
روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابان ها
در اتاق خالی مان پر و بال می زدیم
و هر وعده غذا
خنده ای سیر
از ته دل بود.
...
بیا به همان روزها برگردیم
بیا
در ملافه خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم!
فکر می کنم که فکر بدی نباشد."محمد شمس لنگرودی"
(87/2/23)
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار)
مجموعه: رسم کردن دست های تو
نابینای توام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم،
نزدیک تر بیا
که معنی زندگی را بدانم.
"محمد شمس لنگرودی"
18 تیر 1384
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار)
مجموعه: ملاح خیابان ها
من زاده ی رویای توام
به تو اندیشیدم
و آفریده شدم
برخاستم
آفاق را
از کُرک پَر کرکسی که بر سرمان می چرخید
جارو کرده ام
و به سمت صبحانه نور می روم.
"محمد شمس لنگرودی"
20 آذر 1388
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار)
دلتنگ توام،
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه ها
به شکل نام تو سبز می شوند،
پرنده کوچکی که نمی دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می ریزد،
آفتاب
به شکل پروانه ای از مس
گرد صدایم
بال می زند،
و می دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر می نویسم
و واژه هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم.
"شمس لنگرودی"
دی ماه 1378 - کالیفرنیا
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ / چاپ اول: 1392
تو نیستی که ببینی
چگونه در هوای تو پر می زنم.
کلمات نابینا
بر کاغذهای سفید
دست می سایند و
گرد نام تو جمع می شوند
ثانیه های مُتمرّد
به زخم عقربه ها فرو می ریزند
و نام تو را
تکرار می کنند
تو نیستی که ببینی
چگونه پیلهء سنگ می شکافد
و پروانهء مجروح
با بال شکسته
ابریشم شعر
جارو می کند.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ / چاپ اول: 1392
(به کوشش مریم اسحاقی)