سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد.
...
"فاضل نظری"
از کتاب: آنها
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم.
"فاضل نظری"
از کتاب: آنها
برگرفته از وبلاگ:
ای که برداشتی از شانهی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
ظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانترم از آنم که تو میپنداری
هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاری
موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری
بیسبب نیست که پنهان شدهای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
"فاضل نظری"
از کتاب: آنها