کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

فرصتی نیست به جز فرصت آخر - حسین آهنی

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم
شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم


قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی
ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم


توی این کوچه کسی منتظر آمدن است
در به در می زنم انگشت به هر در که منم


خسته ای، خسته از این درد نباید بشوم
سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم


هی ورق می زنی و پلک... کجا می گردی؟
آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم


فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان
کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم


می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی
بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم.


"حسین آهنی"

درباره شاعر: حسین آهنی، متولد 1357 تهران، درگذشته: خرداد 1400 ، کتاب: مجموعه غزلیات «برای نگاهت» سال 1399

صبح است و من منتظر - سارا پیرزاد

صبح است

و من منتظر شنیدن "سلام" تو ...

که صدایت

شروع زندگیست...

 

"سارا پیرزاد"


در آغوشم بگیر

حرف نزن

فقط محکم در آغوشم بگیر

مثل آب، آهن گداخته را ...

نترس!

این شاعر

نه از تو دزدانه ناخنک می زند

نه به عطر زنانه ات فکر می کند

نه حتی مثل کودکان گرسنه

به دنبال پستان دایه اش می گردد!

شاعر که باشی

غریزه در تو صلب می شود!

و فقط محبت و آرامش است

که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!

 

"امیر ارسلان کاویانی"

 

دلنوشته: سهم من از سکوت، یک پنجره رو به دیوار نیست، یک آغوش بی شائبه است!

 

برگرفته از وبلاگ: چای تلخ

http://chaayetalkh.blogfa.com/

همچون نسیم صبح

...

همچون نسیمِ صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست

بجز آرزوی تو...

 

"فروغ فرخزاد"

(9 ژوئن 1957 – مونیخ)


صبح بخیر گفتن ات

صبح بخیر گفتن ات

مثل خاک

نم خورده

شوق

نفس کشیدن

می دهد...


"علی سلطانی"


برگرفته از کانال:

@kafetanhay


به آفتاب سلام

به آفتاب سلام

که باز می شود آهسته بر دریچه صبح

به شیر آب سلام

که چکه چکه سخن می گوید

و حوض می شنود

به التهاب سلام

که صبح زود مرا مست می کند

به بوی تازه نان...

 

"عمران صلاحی"

تهران – 85.01.05

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


خیال تو

هر صبح

بوی تو می دهد پیرهنم 

بس که تمام شب

تنگ در آغوش گرفته ام

خیالت را ...

 

"هستی دارایی"


تو عزیز خدایی!

تو عزیز خدایی!

و آرزوی کسی در این دنیای بزرگ

که هـر روز صـبـح

بـه شوقِ دیدن تـو چشـم هایش را بـاز می کند!

هر روز صبح خندان تر باش!

آرام تر

مـهربـان تـر

بخشـنـده تر

صبورتـر

باگذشـت تر

حواست بـه نگاه خدا باشد

که چش‍مش بـه زیباتر شدن و لـایق تر شـدن توست!

صبح یعنی لبخند

لبخند یعنی تو

تو یعنی اوج خلقت

صبحت بخیر...

 

"احمد نوری"


صبح باور عشق است

صبح

باور عشق است

در لبخند آسمانی تو

وقتی

چشم هایت را باز می کنی

و عطر نگاهت را

بر خورشید می پاشی

تا غزل غزل

روشنی بسراید.

 

"بهنام محبی فر"

می خواهم تمام شهر را باخبر کنم

می خواهم

تمام شهر را باخبر کنم

که بدانند

صبح بخیرهایت

با من چه می کند

عجب آشوبی می شود دلم...!

 

"لیلا صابری منش"


صبح که بیاید...

آفتاب را

پشت دروازه ی شب

منتظر نشانده ام

و طلوع را

به دیداری عاشقانه دعوت کرده ام

امشب

چقدر ستاره می پاشد بر آسمان دلم

و صبح که بیاید

حتما تو در آغوش منی!

 

"سارا قبادی"

یک جام سلام

هر صبح

یک جام سلام

از لب های سرخ تو کافی‌ست

تا سرمست شوند

لحظه های من...!

 

"مینا آقازاده"

 

+ سلام... صبحتان باشکوه

آینه

کاش آن آینه ئی بودم من

که به هر صبح تو را می دیدم

می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو

با آن همه پیچ

آن همه تاب

آنگه از باغ تنت می چیدم

گل صد بوسه ی ناب.

 

"حمید مصدق"

صبح ات بخیر ...

آفتاب،

پشت پنجره

در انتظار پلک گشودن،

پرنده،

در انتظار پرواز

و عشق

در انتظار بوسیدن و

 نوازش تو ست.

گوش به راهم،

تا با "عزیزم" تو،

روزی دیگر بیاغازم.

بیدار شو گل من!

 

صبح ات بخیر...

 

"ناشناس"

صبح، برکت چشمان توست

صبح

برکت چشمان توست

 آنگاه که

انتظار حضورت

واژه واژه

 درمن شعر می شود.

 

"مریم پورقلی"


+ صبحتان با شکوه ...

عاقلانه کنار گذاشتمت اما ...

عاقلانه کنار گذاشتمت

اما هر بار که

مژه ای می افتد

روی گونه ام

بی اختیار

تو را آرزو می کنم...

 

مثل بعضی صبح ها

که یادم می رود نیستی

وَ بلند می گویم:

صبح به خیر...

 

"مینا آقازاده"

تو نیامدی

صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی

شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی

آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.

مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من.

 

"شمس لنگرودی"