بیا ساقی که من می سوزم از غم
شرابی ده مرا زان کوزه کم کم
لبالب کن ز می پیمانه ام را
بنوشم ساقیا من هم دمادم
بشوید روحِ غم بگرفته ام را
نیابد ره به جسم و جانِ من غم
چنان مستم کند دیگر ندانم
گدا هستم یا که پادشاهی در عالم
ببارد از بصیرم گوهر ناب
نشیند بر رخ زردم چو شبنم
مرا بنشان کنار حوض کوثر
نباشد حاجتم دیگر به زمزم
دگر ما را امیدی بین جهان نیست
که قامت شد مرا از چرخ او خم
صدف از قطره ای پربار گردد
کجا، کی بار گیرد او بی تر و نم
"رضا بهرامی" (صدف)
92/12/18
+ دست خط شاعر در ادامه مطلب