بزرگ
بود
و از اهالی
امروز بود
و با تمام
افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و
زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن
پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض
عناصر را
به ما نشان
داد.
و دست هاش
هوای صاف
سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما
کوچاند.
به شکل خلوت
خود بود
و عاشقانه
ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه
تفسیر کرد.
و او به شیوه
باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک
درخت
میان عافیت
نور منتشر می شد.
همیشه کودکی
باد را صدا می کرد.
همیشه رشته
صحبت را
به چفت آب
گره می زد.
برای ما، یک
شب
سجود سبز
محبت را
چنان صریح
ادا کرد
که ما به
عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه
یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها
دیدیم
که با چقدر
سبد
برای چیدن یک
خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی
وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب
هیچ
و پشت حوصله
نورها دراز کشید
و هیچ فکر
نکرد
که ما میان
پریشانی تلفظ درها
برای خوردن
یک سیب
چقدر تنها
ماندیم.
از: سهراب سپهری
مجموعه: حجم سبز
صدای تو خوب
است.
صدای تو
سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای
صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این
عصر خاموش
من از طعم
تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت
بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من
شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق
این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را
بدزدیم، آن وقت
میان دو
دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از
حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر
چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای
فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به
گردی بدل میکنند.
بیا آب شو
مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن
در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم
در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی
گرفت
و سردم شد،
آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق
مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی
که تاریک هستند
من از حاصل
ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح
سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم
من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن
مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن
زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف
معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در
طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از
بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از
گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند
مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن
گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد
آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر
چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به
موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از
طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من،
مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در
سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
از: سهراب سپهری
مجموعه: حجم سبز
کفشهایم
کو،
چه کسی بود
صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن برگ.
مادرم در
خواب است.
و منوچهر و
پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به
آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر
آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این
کاسه آب
آسمان هجرت
خواهد کرد.
باید امشب
بروم.
من که از
بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس
زمان نشنیدم.
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن
یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی
زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه
یک ابر دلم میگیرد
وقتی از
پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ
همسایه -
پای کمیابترین
نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم
هست، لحظههایی پر اوج
(مثلا" شاعرهیی را دیدم
آنچنان محو
تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم
گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من
پرسید
تا طلوع
انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب
بروم.
باید امشب
چمدانی را
که به اندازه
پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی
بروم
که درختان
حماسی پیداست،
رو به آن
وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز
صدا زد: سهراب
کفشهایم کو؟
از: سهراب سپهری
مجموعه: حجم سبز
مانده تا
بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است
درخت.
زیر برف است
تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر
چشم حشرات
و طلوع سر
غوک از افق درک حیات.
مانده تا
سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که
نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز
پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه
ام.
مانده تا مرغ
سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید
بکنم
من که در لخت
ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه
ام؟
بهتر آن است
که برخیزیم
رنگ را
بردارم
روی تنهایی
خود نقشه مرغی بکشم.
از: سهراب سپهری
مجموعه: حجم سبز
و به آغاز
کلام
و به پرواز
کبوتر از ذهن
واژه ای در
قفس است.
حرف هایم ،
مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان
گفتم:
آفتابی لب
درگاه شماست
که اگر در
بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان
گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که
فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست
زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان
همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر
باشید.
لحظه ها را
به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را
، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی
روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل
سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان
گفتم :
هر که در
حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش
بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ
هوا دوست شود
خوابش آرام
ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از
سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره
پنجره ها را با آه.
زیر بیدی
بودیم.
برگی از شاخه
بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز
کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که
بهم می گفتند:
سحر
میداند،سحر!
سر هر کوه
رسولی دیدند
ابر انکار به
دوش آوردند.
باد را نازل
کردیم
تا کلاه از
سرشان بردارد.
خانه هاشان
پر داوودی بود،
چشمشان را
بستیم .
دستشان را
نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر
عادت کردیم.
خوابشان را
به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
شب سلیس است ،
و یکدست ، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین
شاخه فصل ، ماه را می شنوند.
پلکان جلو
ساختمان ،
در فانوس به
دست
و در اسراف
نسیم ،
گوش کن ،
جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت
تاریکی نیست.
پلک ها را
بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا
جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی
کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب
اندام ترا ، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است
در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز
رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
به
سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان
جایی است.
پشت هیچستان
رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند،
از گل واشده دورترین بوته خاک.
روی شنها
هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه
معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان،
چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی
در بن برگی بدود،
زنگ باران به
صدا میآید.
آدم اینجا
تنهاست
و در این
تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من
اگر میآیید،
نرم و آهسته
بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک
تنهایی من.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
اهل آبادی در
خواب.
روی این
مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه
چراغش روشن،
من چراغم
خاموش ،
ماه تابیده
به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می
خوانند.
مرغ حق هم
گاهی.
کوه نزدیک من
است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان
پیداست.
سنگ ها پیدا
نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از
دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن
است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی
نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد
فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد
فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از
جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد
، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد
کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد
فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد
تنها هستم.
ماه بالای سر
تنهایی است.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
کوههایی چه
بلند
در گلستانه
چه بوی علفی میآمد!
من در این
آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی
شاید،
پی نوری،
ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی
بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری
ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با
من، حرف میزند؟
سوسماری
لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری
سر راه.
بعد جالیز
خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی
خاک.
لب آبی
گیوهها را
کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه
سبزم امروز
و چه اندازه
تنم هوشیار است!
نکند اندوهی،
سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت
درختان است؟
هیچ، میچرخد
گاوی در کرت
ظهر تابستان
است.
سایهها میدانند،
که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن
و پاک،
کودکان
احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی
نیست:
مهربانی هست،
سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق
هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی
است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم،
که دلم میخواهد
بدوم تا ته
دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی
است، که مرا میخواند."
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
در فرودست
انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در
بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی،
کوزهیی پر میگردد.
آب را گل
نکنیم:
شاید این آب
روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی
شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی
آمد لب رود،
آب را گل
نکنیم:
روی زیبا دو
برابر شده است.
چه گوارا این
آب!
چه زلال این
رود!
مردم
بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان
جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم
دهشان،
بیگمان پای
چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا،
میکند روشن پهنای کلام.
بیگمان در
ده بالادست، چینهها کوتاه است.
مردمش میدانند،
که شقاق چه گلی است.
بیگمان آنجا
آبی، آبی است.
غنچهیی میشکفد،
اهل ده باخبرند.
چه دهی باید
باشد!
کوچه باغش پر
موسیقی باد!
مردمان سر
رود، آب را میفهمند.
گل نکردندش،
ما نیز
آب را گل
نکنیم.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبزشب
سرشاری بود.
رود از پای
صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب
اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها،
ما
دورها گم،
سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت،
ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه
انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان
میریخت به سنگ.
از شرابی
دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب،
روی رفتارت.
تو شگرف، تو
رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز
حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در
سر راه نسیم.
پونههایی که
تکان میخورد.
جذبههایی که
به هم میخورد.
از: سهراب سپهری
دفتر: حجم سبز
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها، ما
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت، ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان میریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونههایی که تکان میخورد.
جذبههایی که به هم میخورد.
از: سهراب سپهری
مجموعه: حجم سبز
صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟
از: سهراب سپهری
(آفتابی / از مجموعه حجم سبز)