همه از لعل لبت خون جگر می نوشم
من که از خنجر مژگان تو در آغوشم
شهره شهرم و بر میکده از شرح فراق
میخورم باده و بر بوسه مِی، بیهوشم
نقش روی تو چنان زخم زند بر جانم
که بر این زخمه عجب از دل و جان میجوشم
تا بر این میکده از نقش تو جویم همه عشق
خرقه اهل به صد حسن ادب میپوشم
هردم از دیده افسون زنمت نقش خیال
چه کنم گر همه بر نقش رخت مدهوشم
سوز دل میشودش آهِ سحرگاه چو باز
اگرش بار فراقت چو کشم بر دوشم
من که بر بوسه لعلت همه رندم، همه مست
تو مرا پرس که بر زخمه چرا خاموشم.
"رضوان عسکری"
از کتاب: یادم کن امشب
وبلاگ شاعر:
http://arefaneha63.blog.ir/