بردند سر دار و تو انگار نه انگار !
جان می کنم و محو تماشایی و هر روز...
این حادثه تکرار و تو انگار نه انگار!
دل تنگی و بی هم نفسی حال خرابی ست
روی دلم آوار و تو انگار نه انگار!
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
بی مرگ نشد لایق چشمان تو باشم
حالا شدم انگار و تو انگار نه انگار!
با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه
من میشوم آزار و تو انگار نه انگار!
"حسین عابدی"
-----------------------------------
پ.ن: این شعر ویرایش شده نسخی اصلی هست که بنظرم این ویرایش مثبت بوده.
نسخه اصلی: وبلاگ "هم قافیه با باران"