کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

نامه های احمد شاملو به آیدا - 11

آیدای خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم. ....

شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه.- شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند... توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.- ....

شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ... و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.

چه قدر! چه قدر!

یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.- آه، اگر واقعا کنار من بودی! ....

مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ... حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام... احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد:-

آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟

تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.-

تو را دوست، دوست، دوست می دارم.

....

احمد

تهران- 27 مهرماه...

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 87


نامه های احمد شاملو به آیدا - 9

آیدای کوچولوی من!

آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!

زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!

تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.

همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، -چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)


نامه های احمد شاملو به آیدا - 8

آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما... اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه .... نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد... چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

...

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش نخست)


نامه های احمد شاملو به آیدا - 7

آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!

نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.

قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.

...

من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!

بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...

عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟

خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟

مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!

و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟

داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم... تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟

من غرور مطلقم! آیدا!

و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.

...

اول تیر ماه چهل و یک

شش صبح

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من


نامه های احمد شاملو به آیدا - 6

آیدا، نازنین ترین چیز من،

از ماده و روح!

چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. ....

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» ....

آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم.

 

احمد تو

گرگان [آذر شهر]

اول دی ماه ١٣٤٢


از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من


نامه های احمد شاملو به آیدا - 5

 آیدا، امید و شیشه ی عمرم!
با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.
آیدا جانم!

بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.
از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند... یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "آیدا" خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!
تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.
آیدای من!

اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم...
لبان بی لبخند تو، آیدا! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
...
از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم... وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.
لبخند بزن!
همیشه لبخند بزن!
با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم.


شب به خیرـــ احمد تو
جمعه 27 مهرماه 41

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من


نامه های احمد شاملو به آیدا - 4

آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. ....

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی. ....

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .

برکت عشق تو با من باد!

 

احمد تو

١٧ فروردین ماه ٤٣

-------------------------------------------------

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من


نسخه اصلی با خط شاملو:

(برای مشاهده تصویر در سایز اصلی بر روی آن کلیک نمایید)


نامه های احمد شاملو به آیدا - 3

آیدای خوب من!

روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست،  و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:

_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!

معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.

چه قدر در کنار تو مغرورم!

 

شب پنج شنبه  9 خرداد 41

فقط خدا می داند چه ساعتی است!


از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

(گزیده ای از نامه)


کتاب: مثل خون در رگ‌های من

نامه های احمد شاملو به آیدا

نشر چشمه / چاپ چهارم ، زمستان ٩٤

 -------------------------------------


پ.ن: اُلمپ نام کوهی مقدس و اساطیری در یونان



نامه های احمد شاملو به آیدا - 2

آیدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:

که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،

آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...!

بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛

و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ...
سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !
شعر، زندگی من است.

حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است ...

و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد
"مثل خون در رگ‌های من... "

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ‌های من


نامه هایی که خواننده ندارند - 3

هیچ ابری باریدن را اجازه نمی گیرد از آسمان. دلش که بگیرد به هر گذار و رهگذاری برسد، می بارد! من شبیه ابری سرگردانم! بی اجازه می آیم، هوار می شوم روی این صفحه ی ساکت که سینه سپید کرده برای جوهرهای مجازی که خاطرش را مکدر می کنند. می‌شد که اجازه گرفت، می‌شد ابر نبود، گریان نبود، می‌شد خورشید بود که ساعت طلوع و غروبت را اعلام کنند و همیشه منتظرت باشند. چه پدیده ی عادی یی می‌شوی، روزمره و تکراری، اما آدم ها را اهلی این تکرار می‌کنی. من اما ترجیح می دهم ابر باشم. بی اجازه بیایم، گاه به گاه ... آسمان خیالتان را بارانی کنم...

کاش باران را دوست داشته باشید... بی چتر بیایید...

 

"روشنک آرامش"

 از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند


نامه هایی که خواننده ندارند - 2

خلسه ی عمیقی ست نبودنت. هر تلاشی برای بیداری می کنم به نتیجه نمی رسد! بوسه هایم را پاکت به پاکت پست می کنم، نامه هایم برگشت می خورند! تو از هیچ کجای ذهنم مدام متولد می شوی و می میری و من درد بدنیا آمدن و مردنت را هر روز در کسری از ثانیه تجربه می کنم! درد هایم از شمار انگشت های دستت فراتر می روند و به انگشت انگشتری ات که می رسند، می گریند. کمی نگاهم کن، موهایم سیاه تَر از موهای دختران مشرق است. عطر تنم به عطر های فرانسوی طعنه می زند و پوست تنم... فراموش کن...! این همه کلمه نوشتم که بگویم: نامه هایی که خواننده ندارند یعنی ... نامه هایی که تو را ندارند!

 

"روشنک آرامش"

از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند


نامه هایی که خواننده ندارند - 1

برهنه و بی حس تملک، راه گم کرده ام به سمت خیال تو... خسته نمی شوی از صدا زدنم؟ مگر نمی دانی این آغوش نه زمستان می شناسد نه پاییز! فقط تابستانی سوزان است! زیر سایه ی نفس های تو. آرام بگیر قلب من. این تپیدن ها دردی از دلتنگی دوا نمی کند. بعضی آدم ها تابستان را دوست ندارند. تابستان که می شود می روند ییلاق تن های خنک! تو همیشه تابستانی! صبر کن... شاید روزی مردی از غرب دور، -که یخ زده است از خنکای پاییز- دلش را به گرمای آغوش تو ببندد...!

 

"روشنک آرامش"

 (نامه هایی که خواننده ندارند)


 

نامه های احمد شاملو به آیدا - 1

آیدا نازنین خوب خودم!

ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.

اما … بگذار باشد. اینها هم تمام می‌شود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …

بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.

چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که:‌ «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».

و همین! ، همین و همین!

تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:

آیدای من!

 این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است،‌ به این جهت است…

بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.

به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.

به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.

به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.

که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.

به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.

 

«احمد تو»

29 شهریور  1342


از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ‌های من


نامه های مریم حیدرزاده / نامه چهارم

سلام عطر گیج کننده ی بهار نارنج های اواسط اردیبهشت.

چشم شیطان دور! خوبی که سراغ از ما نمی گیری٬ مگر نه؟ همین مهم است وگرنه آواره ای مثل من که سراغ گرفتن ندارد. حق با توست بروی کجا؟ پی چه کسی سراغم را بگیری؟! چه نشانی هایی بدهی٬ بگویی ببخشید آقای محترم٬ آن دخترکی که به هوای من هر شب پشت پنجره، مو پریشان می کند را ندیدید!؟ مردم ِ این عصر را که می شناسی اگر کلی هوای حُرمتت را داشته باشند جوری نگاهت می کنند که خودت ترجیح می دهی که بروی تا بمانی. دیوانه ی تو همچنان مجنون است و زنده٬ این حرف ها چیست؟ دشمنت شرمنده. پریشب ها که اینجا باران آمد و انگار چند جای دیگر زلزله، یاد یک چیزی افتادم. اول این را برایت بگویم اینجا یک بار برای همیشه زلزله آمد که تو باعث ش شدی٬ اینجا یعنی دلم را می گویم٬ چه زلزله ای! یک جای نشکسته و ترک نخورده توی کلبه نماند چه عجب قیامتی کرد آن رعنا قامتت! بگذریم...

حرف باران بود. من تصور کردم اولین دروغ ناخواسته ی دنیا را کتاب های فارسی کلاس اول به ما گفتند، تو یادت مانده؟ نوشته بود آن مرد در باران آمد... این کجایش درست است؟ خودت قضاوت کن. اولا آن روز هوا صاف بود. تازه مهم تر این که تو نیامدی، آن بیچاره ای که در آن هوای صاف دیگر نتوانست مانع رفتنش شود من بودم نه تو. تو راحت ایستاده بودی آنجا که روی تابلوی بی نئونش عکس لاله بود و این من بودم که این گونه... فراموشش کن٬ این گونه نگاه کن چه منتی!؟ معلوم است که من منت روشنی آن چشم های بی مثالت

را تا آخر دنیا می کشم. فرق نمی کند چه کسی اول می آید مهم این است که چه کسی زیر قولش نمی زند. خلاصه حرف دروغ کتاب فارسی کلاس اول بود. راستی چه خوب این شاید یکی از تنها ویژگی های مشترک ما باشد وقتی احساس می کنم تو هم پشت نیمکت یا شاید روی صندلی تکی ات از بس که همیشه تکی٬ در هفت سالگی همان کتابی را که ورق زدم، ورق زدی احساس پرواز می کنم.

مهم این است که تو آمدی٬ بگذریم هوا صاف بود و . . .

می توانستی راهم ندهی اما دادی٬ تازه حکایت کلاس اول همین یک دانه نبود تکلیف دارا و سارا هم هیچ وقت روشن نشد هیچ کس نفهمید آن ها واقعا چه نسبتی با هم دارند و دارا چرا باید حتما انارش را با سارا قسمت می کرد. اصلا دارا به سارا انار داد؟ سارا چی؟ دستش را رد کرد یا انارش را گرفت؟ و این انار آیا با آن انار شعر های سهراب که سمبل عشق است ارتباط داشت یا نه؟

راستش چرا بابا آب داد؟ مگر همیشه روزهای هفت و هشت سالگی و بچگی هر چه می خواستیم نمی رفتیم سراغ مادر؟

می دانی من کلی فکر کردم گناه واژه ی مادر این است که سخت تر از بابا می توان آن را نوشت .

اما به یک نتیجه ی دیگر هم رسیدم آن ها هیچ وقت توی املاهای کلاس هفت سالگی سفر را یادمان

ندادند شاید می دانستند بعضی واژه ها مثل درد٬ کشیدنیست نه نوشتنی. و تو اولین کسی بودی که بعد از سال‌ها عبور از یاد نگرفتن این لغت به من فهماندی که سفر چه واژه ی پر غصه و پر قصه ای‌ست. نگو خاطرات کلاس اولم را چرا برای تو می نویسم آخر تو همانی که قرار بود در باران بیای.٬ زیر این همه سال نزنی٬ نگویی که چون من مجنون سراغت آمدم هوا صاف بود. تو آن نیستی نه عزیزم ٬ من یقین

دارم به خدا تو همانی. حتما که نباید باران از آسمان بیاید شاید منظور کتاب فارسی‌مان آسمان چشمان من بوده. اگر این گونه

بوده که حق با اوست البته بعد از تو. باید بروم سراغ مجموعه یادگاری های دبستان و از آن کتاب معصوم کلی عذر خواهی کنم. تهمت به

یک کتاب آن هم فارسی و غریبی چون فارسی کلاس اول گناه کمی نیست.

از این ها که بگذریم نکند مثل درس کلاس دوم٬ دوستان جدید پیدا کرده ای که دیگر نه یادی و زنگی٬ نه حرفی و درنگی و نه اشاره‌ی قشنگی. نمی دانم یک رنگی یا مثل غروب رنگ پریده‌ی پاییز کم رنگی؟

مهم نیست هر چه میل توست. من که نمی توانم از دم سپیده تا آخر شب به ستاره ها بسپارم بیایند انتظار رفت و آمد تو را بکشند. اصل کار دل مهربان شاید هم کمی نامهربان پر از شیطنت توست که خلاصه قصه ی آن را می توان راحت توی چشمان قشنگت خواند. یادت هست یک شب به من قول دادی اگر باران نگیرد می آیی٬ باران گرفت باور نمی‌کنی؟ اما ذوق کردم

که باز هم حرف تو شد. گفتم: حتما دلت نبوده بیایی، مانده ای توی خجالت این چشم های پر از التماس من. یک آه از روی ناچاری کشیده ام و مرغ آمین هم همان دقیقه آهت را برده بالا پیش خدا بعد ابر و بعد هم باران...

من فدای آن دل زلالت که هنوز حرفش از طرفش پر نکشیده مرغ آمین پیش خداست تا آن را برساند. دل زلال هم عالمی دارد خوش به حالت. خوش به حال آن دوست یا چه می دانم دوستان جدیدت. کاش لایقت باشند. کاش قدرت را بدانند. به آن ها بگو که چقدر ماهی. نه تعریف نیست٬ این تکلیف است. بگذار بدانند با چه کسی طرفند تو ماه شب... نه تو ماه همه شب هایی٬ خسته ات کردم!؟

به چشمانت بگو قطع نکنند خودم رفع زحمت می کنم. بند بند وجودم به تو سلام می رسانند کسی که از اولین مشق کلاس اولش دیوانه ی تو بود شاید هم از اول تولدش٬ مهم اینست. آن وقت که دیوانه تو بودم هیچ کس حتی معنای دیوانه شدن را نمی دانست.

عجیب دوستت دارم. ساده دوستم نداشته باش اما نرو. من به همین دوست نداشتن و بی جوابی و سفر و نیامدن و ناز خریدن و سوختن و مردن و ماندن راضی‌ام. تو هم به همین راضی باش. من چیزی جز این نمی خواهم. بگذار همین جور مثل برفی که از کوه سرازیر می شود٬ سیر آسمان را طی می کند و دوباره به دریا باز می گردد٬ تا همیشه دوستت داشته باشم.

کسی که چه برف ببارد چه باران٬ تنها به یاد تو می افتد.

 

"مریم حیدرزاده"

از کتاب: نامه هایی که پاره کردم / نامه چهارم

 

نامه‌های عاشقانه نیما یوشیج - 5

به عزیزم عالیه 

به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند ، ولی صبر لازم است. درباره ی خودم نمی دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم، یا نه؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای. رو به بالا بنا به عادت نگاه می کنی. کی خبر مرا به تو می آورد؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است. بارها از تو می گذرد و تو او را نخواهی شناخت! 

عالیه! یک قطره ی شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد. گمان نکن باران است. طبیعت پر از کاینات است. وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می شود، بعد ها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده، از نظر می گذرند، قطره ی باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می اید شبیه به اشک آن عاشق است. 

چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن، پژمرده شود! قلب در دست اطفال همین حال را دارد.
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی. اگر جز این است، به من بگو امشب بدون خبر می توانم بازگشت کنم، یا نه؟
مخبر تو 
نیما 

12 اردیبهشت 1305

 

منبع: سایت آوای آزاد

نامه‌های عاشقانه نیما یوشیج -– 4

...

عالیه عزیز!

تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلم خواهد شد که قلب مبدأ همه چیز ها است و هیچ کس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آلان نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن: غالب اشخاص خوش لباس و خوش هیکل را خواهی دید که بد جنس بی محبت و بی وفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.

موج های دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید این قدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است، تمام گل ها روی آن قرار گرفته اند.

بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر.

نیما

11 اردیبهشت 1306

 

منبع: سایت آوای آزاد

www.avayeazad.com

 

(متن کامل نامه در ادامه مطلب)

  

ادامه مطلب ...

نیما یوشیج - نامه های عاشقانه - 3

عزیزم!

قلب من رو به تو پرواز می کند!

مرا ببخش!

از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد،چشم بپوشان.

اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام، تعجب نکن.
خیلی ها هستند که قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کند.
عارضات زمان، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند.
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم .

هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده،به قلبم بخشیده ام.

و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم
و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است.

می خواهم رنگ سرخی شده، روی گونه های تو جا بگیرم.

یا رنگ سیاهی شده، روی زلف تو بنشینم.

من یک کوه نشین غیر اهلی، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام اراده ی من با خیال دهقانی تو، که بره و مرغ نگاهداری می کنید، متناسب است.

بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم...
به تو خواهم گفت چه طور...

اما هیهات که بخت من، و بیگانگی من با دنیا امید نوازش تو را به من نمی دهد.
آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم...
دوست کوه نشین تو.

نیما

 18حوت 1302

نیما یوشیج - نامه های عاشقانه - 2

...

بیا! عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن.
 
اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم ! سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم ! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم . آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهم
ولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است
من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام .قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم .

در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام . نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند

کدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند . من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارم
کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟
"عالیه"، تو ! تو می توانی
می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اند
آن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بود
چه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من.

 

نیما یوشیج – 8 اردی بهشت 1305

---------------------------------------------------

دفتر عشق:

بگذار آدم ها تا می توانند سنگ باشند، تو... از نژاد چشمه باش. (زرتشت)

نیما یوشیج - نامه های عاشقانه - 1

...

پرنده ها چطور هم جنسشان را انتخاب میکنند: بدون اینکه پدر و مادر برایشان رای بدهند!!! به جای اینکه الفاظ دیگران برای آنها عقد ببندد، قدری خودشان آواز میخوانند، آنوقت محبت و یگانگی در بین آنها این عقد را محکم میکند. شیرینی آنها به شاخه های درختها چسبیده است. خودشان با هم میخورند. مسئول خوراک دیگران نیستند. به جای آینه و قالی نمایش دادن، بساط آشیانه شان را به کمک هم مرتب میکنند. راستی و دوستی دارند، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ میشوند. ولی خدا به انسان تقوی و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند.  بدبختانه ما انسانیم یعنی پرده ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمیخواهیم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من میخواهم پرواز کنم ! نمیخواهم انسان باشم، چقدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن میگذرد.

من از راههای دور میرسم در این دیار نابلد هستم. در کدام یک از این نقاط آشیانه ام را قرار بدهم. رفیق مهربان، تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد؟؟؟

...

"نیما یوشج"

فروردین 1305

-------------------------------------------------------------------

 


درباره شاعر:

علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج، (زاده ۲۱ آبان ۱۲۷۴ ، در دهکده یوش از توابع شهرستان نور استان مازندران - درگذشته ۱۳ دی ۱۳۳۸ خورشیدی در شمیران شهر تهران) شاعر معاصر ایرانی، بنیانگذار و پدر شعر نو فارسی است. نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار" افسانه" که مانیفست شعر نو فارسی بود در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود. تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود. بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین می‌‏دانند و او را هم‏پایه‏‌ی شاعران سمبولیستِ به نام جهان می‌‏دانند.
بیشتر بخوانید:

قدم به قدم با نیما (مجله گردشگری کارناوال)ا



خانه نیما در یوش