کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

من چرا دل به تو دادم

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

 

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

 

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی.

 

"حضرت سعدی"


صدف

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

 

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم

 

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

 

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

 

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

 

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

 

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم

 

تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم.

 

"سیمین بهبهانی"


چه خوش صید دلم کردی

چه خوش صید دلم کردی

بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را

از این خوشتر نمی‌گیرد.

 

"حافظ"


خیال روی تو

خیالِ روی تو در هر طریق همره ماست

نسیمِ موی تو پیوندِ جان آگه ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست...

 

"حافظ"


دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم

دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم

دلی دچار تو و سر به راه می خواهم

 

دوباه اینکه تو حوا شوی و من آدم

و باز لذت یک اشتباه می خواهم

 

همیشه چشم تو را شاعرانه می نوشم

که با تو من غزلی رو به راه می خواهم

 

پناه خستگی من! بمان و با من باش

میان این همه طوفان، پناه می خواهم

 

تو عاشقانه ترین رکعت غزل هستی

برای خواندن تو قبله گاه می خواهم

 

دوباره وسوسه ی ناز چشم تو بر پاست

دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم.

 

"رضا قریشی نژاد"


چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان

 

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند

وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

 

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند

همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان

 

سخنم مست شود از صفتی و صد بار

از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

 

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

 

همه بر همدگر از بس که بمالند دهن

آن خیالات به هم درشکند او ز فغان

 

همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است

همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان

 

ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم

تا مفرح شود آن را که بود دیده جان

 

"مولانا"


کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

 

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

 

تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت

چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

 

چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست

که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

 

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز

به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

 

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست

اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت

 

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟

که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

 

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی

نهم جبین وداع و سر سلام به پایت.

 

"حسین منزوی"


سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

 

گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

 

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

 

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

 

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

 

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند

زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

 

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

 

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام

کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

 

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

 

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

 

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.

 

"سعدی"

 

(غزلیات / غزب شماره 47)


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

 

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

 

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

 

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

 

"حافظ"

(غزل شماره 354)

------------------------------------------------------

 

+ دانلود دکلمه این غزل با صدای خانم "آ.رها"


جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده‌ای

 

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام

ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

 

آه که من دوش چه‌سان بوده‌ام!

 آه که تو دوش که را بوده‌ای!

 

رشک برم کاش قبا بودمی

چون‌که در آغوش قبا بوده‌ای

 

زَهرِه ندارم که بگویم ترا

:«بی من بیچاره کجا بوده‌ای؟»

 

یار سبک روح! به وقت گریز

تیزتر از باد صبا بوده‌ای

 

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد

باش که تو بندِ بلا بوده‌ای

 

رنگ رخ خوب تو آخِر گُواست

در حرم لطف خدا بوده‌ای!

 

رنگ تو داری، که زِ رَنگ جهان

پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

 

آینه‌ای! رنگ تو عکس کسی‌ست

تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای.

 

"مولانا"

دیوان شمس / غزلیات

برندارم دل ز مهرت ...

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام

ور چه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام

 

مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل

نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام

 

از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام

وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده‌ام

 

عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده‌ام  

خواجگی درراه تودرخاک راه افکنده ام

تا بدیدم درج مروارید خندان ترا

بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکنده‌ام

 

تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست

از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده‌ام

 

دست دست من بد از اول که در عشق آمدم

کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده‌ام

  

"سنایی غزنوی"


ماه سفر کرده

ماه ها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

 

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

 

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی

 

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

 

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

 

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

 

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

 

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه واهی.

 

"شهریار"

شعله بیدار

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

"فریدون مشیری"

سنگ

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی


رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی


دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی


گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی


ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی


تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی


در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

 

"فروغ فرخزاد"

رو سر بنه به بالین

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

 

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

 

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

"مولانا"

دلهره

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم.

"فاضل نظری"

 

برگرفته از وبلاگ: ساده اما قشنگ


حسن ادب

همه از لعل لبت خون جگر می نوشم

من که از خنجر مژگان تو در آغوشم

 

شهره شهرم و بر میکده از شرح فراق

می‌خورم باده و بر بوسه مِی، بی‌هوشم

 

نقش روی تو چنان زخم زند بر جانم

که بر این زخمه عجب از دل و جان می‌جوشم

 

تا بر این میکده از نقش تو جویم همه عشق

خرقه اهل به صد حسن ادب می‌پوشم

 

هردم از دیده افسون زنمت نقش خیال

چه کنم گر همه بر نقش رخت مدهوشم

 

سوز دل می‌شودش آهِ سحرگاه چو باز

اگرش بار فراقت چو کشم بر دوشم

 

من که بر بوسه لعلت همه رندم، همه مست

تو مرا پرس که بر زخمه چرا خاموشم.

 

"رضوان عسکری"

 

از کتاب: یادم کن امشب

وبلاگ شاعر:

http://arefaneha63.blog.ir/

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 
ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج.

"فاضل نظری"


 

برگرفته از وبلاگ: ساده اما قشنگ


ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری

بهتر آن بود که دست از سر من برداری

 

ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی

من پریشان‌ترم از آنم که تو می‌پنداری

 

هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست

من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری

 

موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

 

بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار

تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!

 

"فاضل نظری"


از کتاب: آن‌ها 


ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

"مولانا"
دیوان شمس / غزلیات