کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

مرهم

آمده‌ام پشتِ پنجره‌ی نیمه بازِ اتاقم.

آیینه‌ی دلم را روبروی صورتِ ماهت گرفته‌ام

تا ببینی هلالِ خمیده ی نازکت، گهواره یِ آرامشِ این روزهایم شده.

تا ببینی با همین هلالِ خمیده ی نازکت،

تمام زخم های دلم را، مرهم شده ای

مرهم شده ای زخم هایی را که هیچ قرصِ کاملِ ماهی،

التیام بخشش نبود،

باور کن ماه شده ای، ماهِ من... باور کن...


همپایِ بی همتایِ من!

این روزها، 

وزشِ هیچ نسیمی از دنیای زمینی ام،

عکسِ رخِ ماهِ تــو را در دلم آشفته نمی کند

و من،

آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که،

هوایِ عطر آگینِ بهشتی اش،

تار و پود وجودم را به آغوش کشیده است

 

مهربانترین با من!

این روزها،

انگار دلم را به مسلخِ عشق آورده ام

انگار واژه هایم را به قربانگاهِ تــو آورده ام

واژه هایم را... نگارندگانِ حافظه ی احساسم را،

در پای نگاهِ مهربان تــو، به سجده آورده ام

و مُهرِ نامِ تــو بر پیشانی ام،

دنیایِ کوچکِ تنهاییم را نورانی کرده است

این روزها،

سحرگاه،

به هوای رایحه ی دل انگیزت،

به عشقِ طلوعِ دوباره ام با تــو،

تسبیحِ اشکهایم را،

یک به یک از میانِ نخِ احساسم عبور می دهم

تـو بزرگتری از هر آنچه می پندارم... تــو بزرگتری... تــو بزرگتری...

 و این روزها،

 این قاصدکِ پیغام هایِ عاشقانه ی توست که

دست در دستِ نسیم،

راهِ خانه ی دلم را، به فرشتگانت نشان می دهد

و صدای بالهای فرشتگانِ درگاهت،

نوایِ موسیقیِ روحانیِ لحظه هایم شده...

 

"شهره روحبانی"

جدایی را از یاد ببر

کاش اینجا بودی و می‌توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی میکند در نگاهت زمزمه کنم.

نه!... اگر بودی می‌دانم باز هم تنها سکوت می‌کردم. 

بعضی چیزها را نمی‌توان بر زبان راند... 

مثلا پچ‌پچ گل‌های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...

بعضی از حرف‌ها همیشه پشت سکوت جا خوش می‌کنند. 

شاید می‌ترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب فراموشی بسپارند.

...

دیشب پا به پای آسمان گریستم.

می‌دانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان دل نازنینت بارانی بود...

آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق می‌گریست...

و چشم بیمار من، به هوای روح پاک مریم‌گونهء تو...

می‌خواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو را حل کنم.

اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم حل نمی‌شد...

...

بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچ‌گاه دل به تو نداده بودم؛ اما بعد پشیمان شدم.

آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم.

لبخند بزن... نازنینت دل داده است تا جان نبازد...

می‌دانم که باز هم در خیالت به این می‌اندیشی که

چگونه باور کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است...

می‌دانم باز هم به نتیجه همیشگی می‌رسی! مهم نیست.

مهم این است که دل من آنجاست...

می‌دانم رسم امانت داری را به جا می‌آوری...

باورت می‌شود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان دارد؟

می‌دانم باور می‌کنی...

به روی نوشته‌هایم عطر یاس پاشیده‌ام تا شاید، باز تو را به یاد من بیندازد...

اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو دوست داری برویشان بپاشم...


"شهره روحبانی"

 

برگرفته از وبلاگ شاعر:

تمام دفترهایم به خاطر تو ورق خورده‌اند

 --------------------------------------------------------------------------

درباره شاعر:

شهره روحبانی، متولد 1 مرداد 1359، تهران

کتابهای چاپ شده:

مجموعه شعر: غریبه ، نشر مرآتی ، 1381


متن کامل در ادامه مطلب:

 

ادامه مطلب ...

به یاد او که بودن را ممکن ساخت ...

لحظه نبودن نیستن ها، اگر منت می نهی بر کلام من، با احترام سلامت می گویم

و هزار گل‌پونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.

دیروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرف های نگفته من گوش دادند و برایم دلسوزی کردند.

البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و یادآوری خاطرات با تو بودن.

دست‌نوشته ات را می بوسیدم و گریه می کردم.

 

زیبا!

به بزرگی مهربانی ات ببخش که اشکهایم دست خطت را بوسیدند.

باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم ولی نیافتمت.

از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی!؟

 

مهربانم!

آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم

و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.

روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.

شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شده باشد!

اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگر یک قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.

کاش یاس هایی که برایت پرپر شدند و به سویت آمدند، دوست داشتنم را برایت آواز کنند.

کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.

نازنین ، هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،

نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و

لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.

بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.

همین حوالی بی قراری ها باز هم گل های بی تابی شکفته.

 

آرام دلم!

امشب، شام غریبان عاشقانه من و تو است.

به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.

تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.

مهربانی باران!

یادم کن در هر شبی که بی ستاره شد.


(منبع: نت)

 

عاشقانه...

بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.

چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...

اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...

احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...

در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!

با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!

از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.

کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهری‌ست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.

«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.

«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...

دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...

دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...

چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...

می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...

می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...

می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...

مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!

و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!

کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...

حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.

تو آرام بخواب نازنینم ...

آرامش تو اوج آرزوهای من است.

 

به قلم "پرکاس"

(با ویرایش و کمی تغییر)

بوی باران

بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!

بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...

زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم. میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...

 

به قلم: پرکاس

(با اندکی ویرایش)

http://perkas.blogfa.com

 

+ بعضی عاشقانه‌ها چون از دل برآمده‌اند به دل می‌نشینند. و این، از آن عاشقانه بود... هر چند کمی تلخ!

قلمت ماندگار پرکاس عزیز


++ این پست، 1062 مین شعر وبلاگم هست. از اردیبهشت 1390 تا به امروز.

روزی که این وبلاگ رو ساختم شاید فکرش رو هم نمی‌کردم که روزی نه چندان دور چون امروز، بیش از هزار شعر اینجا داشته باشم. خصوصا اینکه ماههای اول، 5، 10 و یا حتی 2 شعر در هر ماه بیشتر پست نمی کردم!

از همراهی و همدلی شما دوستان نازنیم در این مدت بی نهایت سپاسگذارم. قطعا اگر همین همراهی صمیمانه شما خوبان نبود، این وبلاگ به این درجه از کمیت و کیفیت (اگر داشته باشد!) نمی رسید.

مانا باشید