گرگ ها هرگز گریه نمی کنند
اما گاهی
چنان عرصه ی زندگی بر آنان تنگ می شود
که برفراز بلندترین کوهها می روند
و دردناکترین زوزه ها را می کشند!
"ارنستو چهگوارا"
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...
"بانو سیمین بهبهانی"
مثل رودخانه ای که در دریا نیست می شود، در الوهیت نیست شو. خودت را از هستی جدا نپندار، به آن بپیوند. بیشتر و بیشتر در آن فرو برو. ما همچنان بر جدا بودن پافشاری می کنیم و این، تنها عمل غیر دینی ماست. تنها عمل دینی، پافشاری بر یکی بودن است و تو باید آن را به تلاشی آگاهانه تبدیل کنی. آن گاه که بر طلوع خورشید می نگری با آن یکی شو. یک مشاهده گر صرف باقی نمان. بگذار مشاهده گر و مشاهده شونده با هم یکی شوند. آرام آرام مهارت این کار را فراخواهی گرفت. آن گاه وقتی در سایه درختی نشسته ای، می توانی احساس ژرف یکی بودن با خدا را تجربه کنی. این تجربه کوچک می تواند در نهایت تو را به احساس یکی بودن با کل رهنمون کند و تو را به معرفت خدا برساند.
"اوشو"
برگرفته از وبلاگ آقای مهدیار دلکش
http://www.mdelkash.blogfa.com
آنکس که بهشتِ زندگی را برایت جهنم کرده
مجبور است متقاعدت کند که:
«بهشت جای دیگری است»
"کارل پوپر"
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند...
"جی. دونالد والترز"
که زمان از
دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز برمی
گردد به اولویت های آن آدم
اگر کسی به
هر دلیلی تو را یادش رفت
فقط یک دلیل
دارد:
تو جزو
اولویت هایش نیستی!
"پائولو کوئیلو"
دوست داشتن آدم ها را می توان
از توجه آنها فهمید
وگرنه
حرف را که
همه می توانند بزنند ...
"پائولو کوئیلو"
------------------------------------------------------------
+ پائولو کوئیلو (Paulo Coelho)، زاده ۲۴ اوت ۱۹۴۷، نویسنده معاصر برزیلی.
زندگی باید جنبشی دائمی شود.
جنبشی از نورها در سراسر سال.
تنها آنگاه می توانی رشد کنی، شکوفا شوی
که چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده را به جشن مبدل کنی.
"اوشو"
مهم نیست که به چه چیزی اعتماد میکند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. میتوانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز..!!
"اوشو"
رابطهٔ جنسی زمانی معنا مییابد که با عشق همراه باشد. پس عشق و رابطهٔ جنسی به هم میآمیزند و عشق مرکزیت عظیمتری است، مرکزیتی والاتر. آنگاه که رابطهٔ جنسی به عشق گره میخورد، بالا و بالاتر جریان مییابد.
"اوشو"
هر لحظه را چنان با شکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه زندگیت است...
و کسی چه میداند!؟ شاید که واپسین لحظه باشد.
"اوشو"
بجای ترس از خدا، عشق را جایگزین کن.
"اوشو"
"اوشو"
من مخالف ازدواج نیستم، من موافق عشق هستم
اگر عشق به ازدواج تبدیل شود خوب است
ولی امیدوار نباش که ازدواج بتواند عشق بیاورد
این غیر ممکن است
عشق میتواند به ازدواج تبدیل شود
باید بسیار هشیارانه عمل کنی
تا بتوانی عشق را به ازدواج بدل کنی
ولی مردم معمولاً با ازدواج کردن
عشقشان را نابود میسازند!
"اوشو"
تلاش نکن که زندگی را بفهمی
زندگی را زندگی کن! …
تلاش نکن که عشق را بفهمی
عاشق شو ..!
"اوشو"
عشق نخستین گام به
سوی خداست
و
تسلیم آخرین گام
....
و این دو گام کل سفر است.
"اوشو"
کسی که بتواند به غریبه ای سلام کند، به یک درخت هم می تواند سلام کند. می تواند برای پرنده ها آواز بخواند. آنها هر روز آواز می خوانند و تو حتی به روی خود هم نیاورده ای که باید روزی چهچهه ی آنها را پاسخ دهی.
"اوشو"
زندگی نامه اوشو:
«راجنیش چاندرا موهان جین» متخلص به «اوشو»، از عرفای هندی و اساتید باطنی است که بین سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۹۰ میزیست. اشو با اخذ مدرک فوق لیسانس در رشتهٔ فلسفه از دانشگاه "سوگار"، تحصیلات خود را به پایان رساند و چندین سال در دانشگاه "جبل پور" به تدریس فلسفه پرداخت. وی از سال ۱۹۶۳ میلادی با سفر به سراسر هندوستان به ایراد خطابههایی در زمینههای معنوی و عوالم روحانی پرداخت. اشو در سال ۱۹۷۴ کمون خود در شهر پونا، هندوستان، را بنیان نهاد که مورد استقبال شدیدی خصوصاً از جانب رهجویان معنویت گرای غربی قرار گرفت.
اشو در سال ۱۹۸۱ جهت معالجه به ایالات متحده رفت و در آنجا به مدت پنج سال اقامت گزید. پیروان اشو به عنوان سانیاسین شناخته میشوند. در مدت چهار ماه اراضی کوهپایههای ایالت اورگون را خریداری و شهری بنا نهادند که به راجنیش پورام مشهور شد. پس از احداث این مرکز توجه زیادی در سراسر امریکا نسبت به اشو و تعالیمش جلب شد اما در همین حال عدهای نیز او را فردی منحط، فاسد الاخلاق و زیر سوال برندهٔ ارزشها میدانستند و همین امر مشکلاتی را برای وی بوجود آورد. از پیامدهای این مخالفتها برخورد قانونی دولت امریکا با اشو در سال در سال ۱۹۸۶ بود که با اتهام نقض قانون مهاجرت ایالات متحده امریکا دستگیر و به دادگاه کشانده شد. در پی این رخدادها، اشو مجبور به ترک خاک آمریکا و بازگشت به هند شد و در ۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ درگذشت.
ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد
دوباره دوام می آورد
اما هر چه باشد ریسمان پاره ای است.
شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!
"برتولت برشت"