شناختن
تو
حتا
در شلوغی مترو...
گویی
خدا فشار داد دگمه ی "توقف" را
و
یخ بست
خنده
بر لبان کودکی
که
دست در دست مادرش
به
سمت باجه ی بلیت می رفت
...
از
حرکت ماندند تمام "عابران"
و
ازدحام ایستگاه از تپش افتاد
حتا
ترمز گرفت قطاری که می گذشت!
تنها
تو قدم بر می داشتی همچنان
و
من می شنیدم ضرب قدم هایت را
همان
صدایی که عمری آشناتر بود
از
صدای نفس هایم برای من ...
...
لبخند
زدی و چال های گونه ات
زیباترین
دلیل سرودن بود
نه!
دشوار
نبود شناختن تو
حتا
در شلوغی مترو ...!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
{برگزیده ای از شعر "متروی صادقیه" با دو تغییر کوچک (که در گیومه " " آمده) با اجازه یغمای عزیز البته}
---------------------------------------------------------------
پی نوشت:
خیلی وقت بود که کتاب شعر به این زیبایی نخونده بودم! بسیاااااار زیباست این کتاب. معمولا من وقتی یک کتاب شعر ِ خوب رو می گیرم دستم، شاید به 20 درصد اشعارش نمره خوب یا عالی بدم، 30 درصد متوسط و مابقی ضعیف. اما به جرات می تونم بگم مجموعه "باران برای تو می بارد" اونقدر شعر قشنگ و حس های ناب عاشقانه داره که به کل ِ کتاب، نمره 100 و عالی رو میشه داد.
بسیاری از شعرا، بعد از سرودن چند مجموعه شعر، دیگر حرفی برای گفتن ندارن و باقی ش میشه تکرار مکررات. اما یغما نشون داد که میشه از یک شاعر بعد از سرودن چندین و چند مجموعه، هنوز هم شعر خوب دید و خوند.
دست مریزاد و درود بر تو یغما ی عزیزززز
...
در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،
به تماشاى کشورهای جهان رفتم،
خانه خریدم
مردِ خانه شدم
اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست،
شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند
و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...
چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند
و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم
بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد؟
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست
که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند
و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام
که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو میبارد / چاپ اول: 1388
یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده
بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر
در آن روز
تازه ترین شعرم
برای تو خواهد بود...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
کنده میشود از جا
هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمانداری
که عجیب شبیه توست
مهماندار میشدی اگر،
مسافران از تماشایت دل نمیکندند و
خلبان حتا
درِ کابین خود را نمیبست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لبخند
زیر سرِ پیرمردی خفته، بالشت میگذاشتی
همه لیوانی آب از تو میخواستند
و میدانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است.
چرا از یادت نمیبرم؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک میکشی؟
چرا نمیتوانم بیدغدغه باشم،
مانندِ مسافری که شانه به شانهام خرناس میکشد؟
...
در دوهزار پایی کنار توام
حتا وقتی همان مهماندار
با لبخند میپرسد:
«ـ چای یا قهوه؟»
و من
با خاطرهی چشمانت
قهوهی تلخ مینوشم.
"یغما گلرویی"
(هواپیمای تهران-رم ، اسفند 1389)
برگرفته از وبلاگ رسمی یغما گلرویی
http://weblog.yaghma-golrouee.com
------------------------------------------------------------------
+ چرا تو از پس هر چیزی سرک میکشی!!؟؟
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،
تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی
دوباره جوانه بزنند
و جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنی
از نو طعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند !
تا آبی شود این آسمانِ خاکستری
و تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوا
از خوشی به رقص در بیایند
از خانه بیرون بیا!
بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمی
با یکدیگر به جنگ برخیزند
تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن !
بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزها
تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند
از شوقِ آمدنت !
بگذار فوارههای تمام میدانها دوباره قد بکشند
و در تک تکِ کوچهها
بوی گلسرخ بپیچد...
بیتو این شهر متروک است
و تنها کلاغهای خاکستری
آسمانش را هاشور میزنند...
شهر و دیاری که بر دو پا راه میروی
و مرزهای وطنم
از عطرِ نفسهای تو آغاز میشود!
از خانه بیرون بیا تا خلاصم کنی
از تبعید در شهری
که زادگاهِ من است...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
هرگز نگو خداحافظ!
خداحافظی با تو
سلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدن
تمام تنهایی ها،
ترس ها،
سرگشتگی ها...
هرگز نگو خداحافظ!
خداحافظی با تو،
منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست
که نام تو را آواز می داد
به تپیدن های خود...
در الوداع هر دیدار
پی واژه ای می گردم
به جای خداحافظ،
تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست!
حرفی شبیه می بینمت،
تا بعد،
به امید دیدار...
حرفی که نجاتم دهد
از هراس دوباره ندیدن تو!
به من که عمری
لبریز بوده ام از سلام های بی جواب
هرگز نگو خداحافظ...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
...
ای مادر و معشوقهی توأمان
که نظمِ تمام قبلهنماها را بر هم میزنی!
جهان کوچکتر از آن است که تو را گم کنم!
تو پنجرهای رو به مدیترانهای
و ترانهای که هزار جایزهی گِرَمی را درو خواهد کرد!
دیواری هستی میان من و مرگ
و گلی که پاییز از عطرش پا سست میکند...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من هستی
و من میخواهم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات…/
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی هستند که در کتاب سانسور شده!
...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
منزوی شدم
چون موش کوری که در دالان دستساز خویش جا بهجا میشود
و خورشید، ترجیعبندِ تمام آوازهای اوست...
میخواستم قزلآلایی باشم
که سرچشمهی رودها را به جنگ میطلبد،
نه ماهی آکواریومی که از شیشهای به شیشهای میرود،
مدفوعِ خود را میبلعد در بیغذایی
و شَک نمیکند که زندهگی شاید چیز دیگری باشد...
جا عوض کردم با سایهام
و تعقیب کردم او را در سوت و کوری کوچهها،
مانند مارِ بوآیی که دُمِ خود را بلعید
و آرام آرام به سمت سرش پیش میآید...
پس سایهام مرا به تماشای کودکیام برد
و نشان داد بندِ نافم را که تا نافِ کورش کبیر ادامه داشت!
بندِ نافی به بلندی یک تاریخ
که بعد از تولدم مامای کوری به کوچهاش انداخته بود
تا سگانِ کوچهگرد گرسنه نخوابند!
تاریخِ من تودهی خونینی بود
که سگان آن را در پوزههای خویش تکهتکه کردند...
دوباره به آغوش تو برگشتم بعد از رقصیدن بر سیمخاردارها،
چون کودکی کتکخورده از مادرِ خود
که جایی جز آغوش او ندارد...
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی هستند که در کتاب سانسور شده!
...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
--------------------------------------------------------------
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی هستند که در کتاب سانسور شده!
...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شومپس هستم!
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
--------------------------------------------------------------
گریختم از ترانههای ترسو،
با دندانش جلدِ کاندومی را پاره میکند!
دست به دست میشود!
به کثیفی مستراحهای بینِ راهی بود!
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی هستند که در کتاب سانسور شده!
پاورقی:
* ویکتور خارا: شاعر، آوازخوان و انقلابی شیلیایی که در جریان کودتای نظامی آگوستو پینوشه علیه سالوادور آلنده در شیلی به قتل رسید.
*باب دیلِن (Bob Dylan): خواننده، آهنگساز، شاعر، و نویسندهٔ آمریکایی است. وی در اواسط دههٔ شصت بسیار تأثیرگذار بود و به شکسپیر همنسلان خود شهرت یافت.
--------------------------------------------------------------
پی نوشت:
این شعر به قدری زیبا بود که حیفم آمد یکجا پستش کنم. واقعا چند شعر در دل یک شعر هست. بنابراین تکه تکه پستش میکنم که به خوبی دیده و خوانده بشه. در هر قسمت، شعر کامل را هم در ادامه مطلب میذارم. پیشنهاد میکنم که حتما شعر کامل را بخوانید.
(شعر کامل در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...تو آهویی بودی که زیباییات
بوق ماشینها را لال کرده بود
و موهای سفیدم،
سیاه میشدند یک به یک به ریتم قدمهایت...
پیش میآمدی
شبیه رقصندههای اسپانیایی که مغرور میرقصند
و کِش میآمد خیابان
زیر گامهای تو...
چهقدر شبیه عکس آن دختر بودی
در آگهی تبلیغاتی بوردای خالهام
که به چهاردهسالهگی دزدانه ورقش میزدم
در زیرزمین نمناک خانهی مادربزرگ.
چهقدر شبیه خوابهای من بودی
در پشتبام تابستانهایی
که به هفتسنگ و گرگم به هوا میگذشتند...
گفتم: «ـ سلام!»
و میدانستم
سرنوشت من دگرگون شده است!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
برگرفته از وبلاگ:
---------------------------------------------------
دفتر عشق:
عشق لیاقت می خواهد و عاشق شدن جرات...
همیشه در پی کسی باش که
با تمام کاستی ها و کمی ها و عیب هایت،
حاضر باشد به تو عشق بورزد
و تو را به همه دنیا نشان بدهد
و بگوید که:
این تمام دنیای من است.
"ناشناس"
تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانیام می گذشت !
و من کودکی که می دوید
می دوید... می دوید... و نمی رسید
کودکی که موهایش جو گندمی شدند،
اما هرگز نخواست بزرگ شود
چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود !
من کودکی بودم که تمام عمر
می دوید و دست تکان می داد،
برای بادبادکی ...
که با بادها می رقصید،
و او را نمی دید ... !
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / 1391
------------------------------------------------
دفتر عشق:
در خواب، خدا در گوشم گفت:
تو را چه به عشق؟ گفتم چرا؟
گفت: تو خوابی و عشقت در آغوش دیگری.
لبخند زدم و گفتم:
خدایا مخلوق توست،
شاید تو خوابی و
خبر از رسم دنیا نداری!!
"ناشناس"
به اندازه ی آگهیهای نیازمندی همشهری،
به بلندای نوارقلبهای پدربزرگ،
به تعداد مینهای مدفون در خاک زمین
دوستت می دارم
و از یاد نمیبرم
سفرههای شرمندهی شهر را
با دوست داشتن تو!
نمیخواهم خواستنت
چشمبندی شود بر چشم هایم
برای ندیدن پلاسیدگی جهان...
از آغوشت پناهگاهی نمیسازم
برای گریز از تماشای تاول شهر
که ورم میکند آرام آرام
در احاطهی دیوارهایی
که خواب شعار و شبنامه میبینند.
نمیگذارم بوسهات
قفلی شود بر لبهایم
به زندانی کردن فریادها و سرودها...
تو را انسانی برابر میخواهم
در کنار خود،
نه لیلیای که مجنونوار او را
به آشپزخانه بپوسانم
و خلاصهاش کنم
در ماشین لباسشویی و دیگ زودپز!
تو را تمام زنان جهان میخواهم
و تمام زنان جهان را آزاد.
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
بخوان به معراج آغوشت مرا
که سرزمین این کولی
از مرز نفسهای تو آغاز میشود !
"یغما گلرویی"
---------------------------------------------------
دفتر عشق:
من از تمام دنیا
فقط آن دایره مشکی
چشمان تو را می خواهم
وقتی که در شفافیتش
بازتاب عکس خودم را می بینم.
"ناشناس"
---------------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ زیبای مهرداد آسمانی به نام "نیلوفر آبی"
از آلبوم آنتیک / سال انتشار: 1995 / ترانه سرا: محمد بارانی
شبیه لرزیدن پوست یک مادیان
وقتی گنجشکی بر گرده اش می نشیند
یا لرزیدن دست های مادربزرگ
وقتی چای را
از استکان به نعلبکی می ریخت
برای سرد شدن
مثل لرزیدن آرام یک مزرعه ی چای
در نم نم باران
یا لرزیدن گوشی موبایل
بر میز شیشه ای
می لرزد دل من
... وقتی
نام تو را می شنوم.
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
--------------------------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ "بارون" با صدای مهدی احمدوند / سال انتشار: 1393
این برگهای زرد
به
خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند
قرار
است تو از این کوچه بگذری
و
آنها پیشی میگیرند از یکدیگر
برای
فرش کردنِ مسیرت...
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی
دستهجمعی را تمرین میکنند
برای
خوشآمد گفتن به تو...
باران
برای تو میبارد
و
رنگینکمان
ـ
ایستاده بر پنجهی پاهایش ـ
سرک
کشیده از پسِ کوه
تا
رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و
دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین
و عقربهی ساعتها
برای
تو میگردند
و
من
به دورِ تو...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
وقتی کبوتر واژه یی
تور
بی طناب ترانه می افتند
بر
می دارمش
می
بوسمش
و
رهایش می کنم
همان
بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست
به
زدودن اشکی از زوایای گریه ها رضایت نمی دهم
نمی
خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم
نمی
خواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم
تنها
می خواهم
دمی
سر بر شانه یی بگذارم
و
به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم
دیگر
اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم
جوابش
در چشم های توست
که
شهد نام و شکوه شانه ات را
از
گریه های من دریغ می کنی
حالا
که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست
لحظه
یی به دور از قافیه های غرور و گلایه به من بگو
آیا
تمام این ترانه های اشک آلود
به
تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند؟
"یغما گلرویی"
از مجموعه: گفتم بمان! نماند ... / 1377
بیا به غار برگردیم!
به بدویترین بوسهها
که بوی عقدنامه و مهریه نمیدادند...
تا عریانی، زننده به حساب نیاید
و زیباترین هدیهی جهان
آتشی باشد که یک روز را
صرف روشن کردنش کنم برای تو...
بیا به غار برگردیم!
به روزگاری که
مایکروویو و تلویزیون را نمیشناخت
و در آن رنگینکمان اتفاقِ بزرگی بود؛
دنداندرد
خدا را به یادِ ما میآورد
و پیدا کردنِ غذا
سفری عظیم به حساب میآمد
که به عشق یک لبخندت تن میدادم به آن...
بیا به غار برگردیم
تا تماشای مهتاب
اثری هم پای دیدنِ فیلمهای برتولوچی داشته باشد
و سینهریزی از گوشماهیها
که به دستان خود از ساحل گرد آورده باشمشان
با سِتی از برلیان برابری کند...
تصویری از تو را
بر دیوار غارمان خواهم کشید
تا باستانشناسان هزار هزارهی دیگر
بدانند انسان کدام عصر
نخستین کاشفِ عشق بود!
"یغما گلرویی"